روبهرویم نشسته و نتها را یک به یک مینوازد . میگوید
"ببین مرا . ریتم را بگیر . بعدش نوبت توست"
گوشم به اوست . اما فکرم جای دیگری میچرخد . یاد اولین بار میافتم . اولینها همیشه در خاطر میمانند . آکورد را نمیگرفتم . عصبی شده بود . دستم را گرفت .
گفت "ببین! اینجا جای درست است . حواست اینجا نیست چرا؟ دوباره بگیر . منتظرم"
بغض کردهام .
میگویم "نمیتوانم . میخواهم بروم . چرا تمام نمیشود؟"
گیتار را کنار میگذارد . دستانم را میفشارد .
"چه شده باز؟ مگر قرار نشد فراموشش کنیم؟ مگر بارها نگفتم گذشته را به امروزت گره نزن؟ چه شد پس؟ کم آوردی؟"
میگویم "حس میکنم از همیشه کوچکترم . چرا نمیتوانم؟ ببین! از پس یک آکورد ساده هم برنمیآیم . دستهایم مال من نیست انگار . اختیار خودم را هم ندارم . مغزم پر شده . جز گلوله چه چیزی میتواند راه را در سرم باز کند؟"
یک قطره اشک از چشمم میچکد . دستش جلوی صورتم تکان میخورد .
"کجایی بچه؟ تمام شد . نمیخواهی شروع کنی؟ ببینمت! گریه میکنی؟"
"نه ، چیزی نیست . گوشهٔ خاطرهای در چشمم نشسته . مهم نیست اصلا . کجا بودیم..؟"
نه ، کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد!
خودکشی با بعضی ها هست.
در خمیره و در سرشت آنهاست.
نمیتوانند از دستش بگریزند...
صادق هدایت
- ۱ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۸