تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

 روبه‌رویم نشسته و نت‌ها را یک به یک می‌نوازد . می‌گوید

"ببین مرا . ریتم را بگیر . بعدش نوبت توست"

گوشم به اوست . اما فکرم جای دیگری می‌چرخد . یاد اولین بار می‌افتم . اولین‌ها همیشه در خاطر می‌مانند . آکورد را نمی‌گرفتم . عصبی شده بود . دستم را گرفت .

گفت "ببین! اینجا جای درست است ‌. حواست اینجا نیست چرا؟ دوباره بگیر . منتظرم"

بغض کرده‌ام . 

می‌‌گویم "نمی‌توانم . می‌‌خواهم بروم . چرا تمام نمی‌شود؟"

گیتار را کنار می‌گذارد . دستانم را می‌فشارد .

"چه شده باز؟ مگر قرار نشد فراموشش کنیم؟ مگر بارها نگفتم گذشته را به امروزت گره نزن؟ چه شد پس؟ کم آوردی؟"

می‌گویم "حس می‌کنم از همیشه کوچکترم . چرا نمی‌توانم؟ ببین! از پس یک آکورد ساده هم برنمی‌آیم . دست‌هایم مال من نیست انگار . اختیار خودم را هم ندارم . مغزم پر شده . جز گلوله چه چیزی می‌تواند راه را در سرم باز کند؟"

یک قطره اشک از چشمم می‌چکد . دستش جلوی صورتم تکان می‌خورد .

"کجایی بچه؟ تمام شد . نمی‌خواهی شروع کنی؟ ببینمت! گریه میکنی؟"

"نه ، چیزی نیست . گوشهٔ خاطره‌ای در چشمم نشسته . مهم نیست اصلا . کجا بودیم..؟"


نه ، کسی تصمیم خودکشی را نمی‌گیرد!

خودکشی با بعضی ها هست.

در خمیره و در سرشت آنهاست.

نمیتوانند از دستش بگریزند...


صادق هدایت

 دیروز ولنتاین بود . با خودم گفتم حالا که کسی نیست واسم هدیه بگیره ، چرا خودم خودمُ خوشحال نکنم؟ ظهر واسه خودم ناهار درست کردم . من بهش میگم مرغِ سس‌دار :))) خیلی خوبه لعنتی . عصر که شد ، رفتم بازار . چندتا راپید و دفترچه نقاشی و پرگار و اتود و ماژیک و کلی چیز ریز و خوشگل خریدم . می‌خوام درس خوندن ، صد برابر بیشتر از همیشه دوست‌داشتنی بشه! به شدت حالم خوب بود . یهو چشمم به یه پسر خورد . ازونا که سیبیلاشون شبیه نیچه ست و بادی بیلدینگ کار میکنن . یه خرس گنده دستش بود ، احتمالا داشت میرفت سر قرار . وسط خیابون زدم زیر خنده! همه انگار دیوونه دیده باشن ، با چشای گرد شده ، سر تکون میدادن و میرفتن! خب دست من نیست که اینا اینقدر مضحکن! اینکه عشقُ اینقدر بد بفهمی ، یه نفهمیِ خاصی می‌خواد . اگه عاشق نیستی ، که هیچی! اگه عاشقی ، هر روز برات روز عشقه . من عاشق بودم! و یه کمد پر از چیزایی دارم که واسه گندم خریده بودم . اما هیچوقت بهش ندادم! چون روم نمیشد حقیقتا! منتظر بودم یه روز بیاد پیشم و تمام کمدُ یه جا بهش بدم! ولی خب نیومد و نشد و حالا هم که از دایره عشق برونم! پس کلا قضیه منتفیه :))

میگیری چی میخوام بگم؟ عشق محدود نیست . تو یه روز خلاصه نمیشه . خرس خریدن واسه یه خرس گنده‌تر معنی نداره . اگه واقعا عاشقی ، بهش احساس امنیت بده . و آرامش! بذار بفهمه انتخابش درست بوده . هیچکس با هدیه‌های مادی خوشحال نمیشه . بذار اگه بهش هدیه میدی ، بفهمه هرجا رفتی ، به یادش بودی . با قلبت خوشحالش کن!

.

.

هرگز از مرگ نهراسیده‌ام

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود

هراسِ من - باری - همه مردن در سرزمینی است

که مزدِ گورکن

از بهای آزادیِ آدمی

افزون‌تر باشد ...


شاملو

 تمام حس این روزام شده دلتنگی . بزرگ شدم ولی کاش میتونستم مثل بچه‌ها ، رو زمین پا بکوبم و بگم بابامُ میخوام! بعد مامان مثل اون‌وقتا برام چیپس و آبنبات بگیره . بگه "بابا تو راهه نازنینِ مامان . یکم دیگه صبر کنی ، رسیده" تازه چهار روز از رفتنش میگذره و من عین چهار روزُ تو هر نیم ساعت ، بهش پی‌ام دادم یا ویدیو کال کردیم ‌. دارم به این فکر می‌کنم که هروقت قبول شدم و خواستم برم ، چطور میتونم تمام دلتنگی‌هامُ تو چمدون جا بدم . چقدر قاب عکس باید با خودم بردارم ..

داره بارون میاد . گلپر پشت پنجره نشسته و سردشه . کاش بودی تا باهم می‌رفتیم زیر بارون . مثل همیشه تو یه گوشه می‌ایستادی به تماشا و منم زیر بارون برات می‌رقصیدم ..

باید درس بخونم ‌. نباید بذارم این حس ریشه کنه تو روزام . باید از تهِ دل خوشحالش کنم . که وقتی برگشت و نتیجه رو دید ، با یه دلیل محکم بهم افتخار کنه . مثل همیشه ..

یه جا خوندم "اگه واسه هدفت داری هفتاد درصد تلاش میکنی ، اون سی درصدِ باقی‌مونده رو واسه کدوم کارِ لعنتیِ مهم‌تری داری صرف میکنی؟"

باید تلاش کنم . چون هیچ چیز لعنتی مهم‌تر از هدفم نیست . بابام برمی‌گرده . ولی این ثانیه‌ها نه . صددرصدِ تلاشمُ می‌کنم . اصلا امشب تا صبح بیدار میمونم! اینجوری شاید بتونم کم کاری دیروز رو هم جبران کنم .

خداحافظ دلتنگی!

سلام تلاشِ بی‌وقفه!

 سر کلاس نشسته بودم ‌. استاد می‌گفت "واسه پیدا کردن یه نقطه با فاز متقابل ، کافیه پی رادیان به جلو حرکت کنید . به عبارت دیگه ، لاندا دوم ‌."

یهو یه آونگ تو مغزم شروع کرد به نوسان! از همونا که استاد رو تخته می‌کشید . صدای خودم تو سرم اکو میشد . "من تونستم پی رادیان به جلو حرکت کنم ‌‌. درست نصفِ یه دایره . دقیقا صد و هشتاد درجه!"

من تونستم دیگه عاشق نباشم . من شدم یه دیار با فاز متقابل!

جیدال می‌خونه "بهش نزدیک ، از خودم دور شده بودم .." که تو اون مدت ، از خودِ واقعیم ، مایل‌ها فاصله داشتم . من تونستم خودم رو از عشق پس بگیرم . شاید از اول زندگیم ، یه آدم احساساتی بودم . ولی تو هیوده سالگیم فهمیدم که واسه دوست داشته شدن "کافی" نیستم . خوشحالم! نه از این موضوع! از اینکه به جای الان ، میتونستم تو بیست و هشت سالگی اینو بفهمم . و حتی نمیتونم تصور کنم که چی به سرم میومد!

باید از آدما دور باشم . به جای چهارچوب ، باید یه دیوار سنگی اطرافم بسازم . که دیگه هیچکس به فکرش خطور نکنه که میتونه حتی یه سنگ از این دیوار رو جابه‌جا کنه!

امروز ، برای دومین بار متولد شدم! وقتی که فهمیدم چی هستم و برای چه چیزی به اینجا اومدم . امروز هدفم تو ذهنم پررنگ‌ترینه . یه روز آرزوم بود که همونقدر محکم و مقاوم ، مثل سر در دانشگاه تهران باشم . و همونقدر مسافر ، مثل تاکسی‌های دربستی انقلاب! و امروز با جرئت میگم هستم! همونقدر محکم و همونقدر مسافر!

.

.

نه چنانم که تو گویی

نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

نه سمائم نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برده دینم

نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم

نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم

آنچه گفتند و سرودند ... تو آنی !

خود تو جان جهانی

گر نهانی و عیانی

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

تو خود اویی به خود آی

تا در خانه متروکه هر کس ننشینی

و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی

و گل وصل بچینی ...

 گاهی به عقب برمی‌گردم . مثل امروز . امروز خاطره‌ای که ده سال پیش برای دوستم - که ظاهرا آن روزها شدیدا شیفته‌اش بودم! - نوشته بودم را خواندم . نتیجه‌گیری‌های بی‌رحمانه‌ای کردم . و قضاوت چه کسی جز خود آدم ، می‌تواند اینقدر دردناک باشد؟

دیاری که من باشم ، در قالب دوست‌داشتنی یک‌طرفه ، ده سال بعد تکرار شد! درست ده سال!

این روزها ، خودم را پذیرفته‌ام . که اگر کمر بستم به دوست‌داشتن کسی ، حتما فرد دیگری را بیش از من می‌خواهد! دردناک است . ولی عجیب نه!

چند وقتی است که نمودار رشد چیزهای دردناک اطرافم به شکل عجیبی صعودی است! می‌بینم . می‌شنوم و سخت قضاوت می‌شوم . چرا؟ خودم هم نمی‌دانم!

تصمیم گرفته‌ام که برای یافتن عشق ، در آدم‌ها کنکاش نکنم . عشق را محدود نباید کرد . به آدم‌ها یا هر چیزی که می‌تواند سخن بگوید! عشق در لحظه‌ها جاری‌است و در گلدان سفید کاکتوس پشت پنجره ، نفس می‌کشد . عشق محدود نیست . محدودش ندانیم ..

 بابام امشب رفت . واسه ده روز نیست . و من چقدر تو همین چند ساعت دلتنگشم . قبل رفتنش ، یه ساعتی رو حرف زدیم باهم . حالم خوب نبود اصلا . بغض داشتم و نمی‌تونستم خودمُ نگه دارم . بغلم کرد . باهام حرف زد . به حرفم اورد . انقدر که براش کلی حرف زدم . وسطش اشکام اومد . با اشکام ، درد میکشید . اما خیلی چیزا برام گفت . گفت حساس نباشم . گفت عادت کنم به خیلی چیزایی که اطرافم میبینم . گفت خوبی‌هاتُ نگه دار . شادی‌هات رو هم . بذار غم‌های آدما واسه خودشون باشه . گفت ده روز بهت وقت میدم . وقتی برگشتم ، نمی‌خوام هیچ اثری از این دختربچهٔ حساس ببینم . به جاش یه خانوم بالغ رو می‌خوام . همونی که چند وقته پشت یه بچهٔ نق‌نقو قایمش کردی . می‌خوام دوباره شروع کنی به ورزش کردن . بازم آرایش کنی . بازم بخندی . برقصی و به هیچی فکر نکنی ..

بابا! شب از نیمه گذشته و من کنج اتاقم به تو فکر می‌کنم . که کاش حالت خوب باشه و دلتنگی مثل من آزارت نده . دوست دارم! بیشتر از هر چیزی تو دنیا . خودت گفتی ته تهش فقط تو و مامان واسم می‌مونید . خودت گفتی دل خوش نکنم به رفاقت این آدما . بابا! من خیلی وقته که هیچ دوستی ندارم . تو که همیشه رفیق بودی . زود برگرد ..

.

پ.ن: و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود ..

 امروز ، پنجشنبه ، روزی بود که فهمیدم ، میشه شروع یه اتفاق از روز یکی مونده به آخرِ هفته باشه! نه الزاما همون شنبهٔ معروف!

ساعت شیش و نیم صبح بیدار شدم ‌. رفتم و آخرین آمپول باقی مونده از جمعِ شیش‌تا رو زدم . احساس کردم حالم واقعا خوبه ‌. خونه که برگشتم ، طرفای هشت بود . یه دوش نیم ساعته گرفتم . لوسیون خوشبوی تازه‌مُ به بدنم زدم . و اون لحظه حس کردم حالم واقعا خوبه . یه پنکیک عالی پختم . هر بار که درست می‌کنم از بار قبل بهتر میشه لعنتی! چون شکلات برام خوب نیست ، با مربای ترنج خوردمش! خیلی هم چسبید! طرفای نه بود که شروع کردم به درس خوندن . چقدر درس خوندن خوبه! مخصوصا وقتی حالت خوب باشه و بفهمی چقدر عاشق همین درسایی هستی که یه روز دوسشون نداشتی! عصر ، آنی -خواهرم- کلاس داشت . رفتن . منم لب پنجره چند نخ سیگار کشیدم . بعد از دو هفته ، دود کردن ، عجیب مزه داد!

الان ، بعد از درس خوندن ، نشستم تا یکم تو نور شمع و بوی عود ، مراقبه کنم . آرامشی که الان دارمُ هیچ‌وقت نداشتم! حس می‌کنم بال دارم و پرواز ، عادی‌ترین کاریِ که الان میتونم انجام بدم!!

کاش زودتر نوروز بشه و روزم تمام و کمال در اختیار خودم باشه . بدون هیچ آدمی .

دارم یه سری سبک جدید امتحان میکنم . بهم یه پیشنهاد شده واسه فیلمنامه‌نویسی . یه فیلم کوتاهِ صد و هشتاد ثانیه‌ای . البته چون تا حالا ننوشتم ، جوابی بهش ندادم . اما خیلی خیلی قلقلکم میاد که امتحانش کنم!

چندتا قالب جدید شعری . فیلمنامه . نمایشنامه . من عاشق هنر و ادبیاتم . و زنده بودنم رو هم مدیون همین عشقی‌ام که به هنر دارم!

این یکی دو هفته‌ای که حالم خوب نبود ، به اندازهٔ یک‌ماه شعر نوشتم ، ادیت کردم و چندتایی هم عکس گرفتم . یه استراحت فوق‌العاده بود!

میدونی کجاش جالبه؟ اینکه تو این دو هفته جز کیمیا ، حتی یه نفر هم بهم زنگ نزده و حتی تکست نداده! احساسم؟ انقدر خوبم که حتی گوشهٔ ذهنم هم مشغول این آدما نمیشه! ولی از یه طرفم خوبه! آخه نشون میده همونطور که من ، همه رو کنار گذاشتم ، دیگران هم منُ کنار گذاشتن! که این یعنی بدون هیچ عذاب‌وجدانی ، پیش به سوی یه زندگیِ انفرادی! :)))

.

.

دو پرندهٔ بی‌طاقت در سینه‌ات آواز می‌خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش

آب را گواراتر کند؟


#شاملو

 سیگارشُ رو پای لختم خاموش می‌کنه . آخ نمیگم . تیشرت خودش تنمه . گم شدم توش . صامت ، زل می‌زنم تو چشاش . نیشخند میزنه

"چیه؟ خوشت نیومد گربه کوچولو؟"

لب می‌زنم

"با تو ، هر کثافتی خوبه"

خوشش نیومده انگار . اخم می‌کنه . یه سیگار دیگه روشن می‌کنه . فکر می‌کنم که انقدر عمیق از من کام گرفته تا حالا؟ عصبی می‌شم . سیگارُ می‌گیرم از دستش . میذارم رو لبای خودم ‌. با یه ابروی بالا رفته ، خیره نگام می‌کنه . دودُ تو صورتش فوت می‌کنم . این بار خوشش اومده انگار . چشاش برق می‌زنه . کبودیای گردنمُ نگاه می‌کنه . کار خود وحشیشه . پامون از نرده‌های تراس آویزونه . دیگه نگام نمی‌کنه 

"پنج طبقهٔ ناقابله . پایه‌ای؟"

خیره‌ش میشم

"گفتم که! با تو هر کثافتی خوبه . حتی جهنم"

می‌خنده . خنده‌هاش زیادی دلبره . دستمُ محکم می‌گیره . فکر می‌کنم که کاش قبلا محکم‌تر دستمُ گرفته بود .

"حاضری!"

نمی‌پرسه ؛ خبر میده! پلک می‌زنم ‌.

۳

۲

۱

پرواز!

 خب خب خب!

امروز دیدم نسبت به پزشک جماعت کلا عوض شد! میشه پزشک بود و نفهم بود . میشه پزشک بود و از یه فرد نوعی کمتر شعور داشت . میشه پزشک بود و تمام جامعه پزشک‌ها رو زیر سوال برد!

من این دید لعنتی رو با خودم عوض میکنم ‌. میشم یه پزشک که واقعا پزشکه! که واقعا با دل کار میکنه و حتی ذره‌ای پیِ مادیات نیست . من این تصور لعنتی رو عوض میکنم ..

قسمت جالب ماجرا ، اونجاست که وقتی داری از درد گریه میکنی ، بخوای به یکی بفهمونی ، این راهی که در پیش گرفته ، مال حیووناس نه آدما! وسط درد ، آدم بودنُ دیکته کردن به آدما چقدر سخت و مزخرفه!

چرا فکر میکنه من خرم؟ چرا فکر میکنه من هرزه‌م؟ دقیقا کجای راه لعنتی‌م اشتباه بوده که یه حیوون بخواد همچین حرفایی بهم بزنه؟ دوست دارم تو چشاش زل بزنم و بگم چرا انقدر حیوونی تو؟ کی میگه پسرا نمیتونن ج*ده باشن؟ امروز فهمیدم همه‌چی امکان پذیره!!

الان میتونم تا فردا غر بزنم و فحش بدم به اونی که این حیوون آدم‌نما رو تربیت کرد! ولی اصلا بیخیال! فکر من بیشتر از وجود این احمق ارزش داره!

فردا میرم اهواز . دیگه داستان این دندونم داره زیادی کشدار میشه! عفونت کرده و اگه تا یکی دو روز آینده خوب نشه ، میتونه بریزه تو بدنم و دار فانی رو وداع بگم!! عفونت کرده و این احمقایی که اینجا اسم پزشک رو لکه دار کردن ، نفهمیدن!

آخه خدایا ، نوکرتم ، این همه آدم واسه چی بود؟ چهارتا درست درمونشو می‌آفریدی که نه فحش بخورن ، نه گند بزنن به تصورات بقیه . آخه فدات شم ، توام داری کیفیت رو فدای کمیت میکنی! چی میشد ته تهش ده بیستا آدم بودن ، که میشد از حیوون ، جدا فرضشون کرد؟ ولی خب بازم تو بیشتر میدونی خودت . هرکاری فکر میکنی درسته بکن! منم وایمیستم اینجا و نظرمو میگم!!

و تهش درد درد درد .. اگه این دندون منو نکشت و ختم به خیر و اینا شد ، میشم بچه خلف مامان و بابا! دیگه اصن فقط میگم چشم!! تو خوب شو فقط!

پ.ن:

ای زخمِ دلخراش لب از خون دل ببند     

دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

#فاضل_نظری

 درد دارم . خیلی . دوشنبه دکتر حفرهٔ دندون عقلمُ شستشو داد . یکشنبه هم برام نوبت زده که برم دومین دندونمُ جراحی کنم . یعنی هرچی درد کشیدم ، از اول! دوباره یه هفته نخوابیدن ، غذا نخوردن ، درس نخوندن و فقط درد کشیدن ، تا زمان کشیدن بخیه‌ها .

یه فرمول پیدا کردم ، عالی! یعنی منِ حرفه‌ایِ مشت‌مشت قرص خورُ آرومِ آروم میکنه! خب! معرفی میکنم! یه آرام‌بخش ، یه قرص خواب ، و یه مُسکن . الان بار دومیه که امتحانش کردم . به جای یه گوشی ، دارم تو سه تا گوشی تایپ می‌کنم =))) لعنتی خودِ مست کردنه! درده که دود میشه ، به کنار ، یه فراموشیِ مطلقی هست توش ، که به دنیا نمیدم حالشُ اصلا!

از اون جایی که چارتا دیوونه مثل من پیدا میشه که بخواد این فرمولُ امتحان کنه ، اسم قرصا رو ننوشتم . البته اگه کسی خواست ، شخصا میگم بهش . ولی خب! بدون نسخه نمیدن اینا رو .

اگه دکترم بفهمه دوباره افتادم رو دور سیگار و مُسکن ، تیکه تیکه‌م میکنه! تازه اون وسطا ، یه ناخنکی هم به دارک چاکلت‌های پنهونیِ تو کمدم میزنم! چیپس هم که از برنامهٔ غذاییم حذف نمیشه . القصه! یه "باریدی گلم!!" خوشگل میزنه پای پرونده‌م ، شوتم میکنه بیرون!

 دیگه واقعا نمیتونم کیبوردُ ببینم! میرم بیهوش شم!

مثل من نباشین! خوب بخوابین!

.

پ.ن: کاش بفهمم حالم خوبه یا بد . کاش مثل الان نباشم که ندونم هیچی . کاش اینقدر سیگار نکشم .. کاش اینقدر نگم "ای کاش" ..