فاز متقابل!
سر کلاس نشسته بودم . استاد میگفت "واسه پیدا کردن یه نقطه با فاز متقابل ، کافیه پی رادیان به جلو حرکت کنید . به عبارت دیگه ، لاندا دوم ."
یهو یه آونگ تو مغزم شروع کرد به نوسان! از همونا که استاد رو تخته میکشید . صدای خودم تو سرم اکو میشد . "من تونستم پی رادیان به جلو حرکت کنم . درست نصفِ یه دایره . دقیقا صد و هشتاد درجه!"
من تونستم دیگه عاشق نباشم . من شدم یه دیار با فاز متقابل!
جیدال میخونه "بهش نزدیک ، از خودم دور شده بودم .." که تو اون مدت ، از خودِ واقعیم ، مایلها فاصله داشتم . من تونستم خودم رو از عشق پس بگیرم . شاید از اول زندگیم ، یه آدم احساساتی بودم . ولی تو هیوده سالگیم فهمیدم که واسه دوست داشته شدن "کافی" نیستم . خوشحالم! نه از این موضوع! از اینکه به جای الان ، میتونستم تو بیست و هشت سالگی اینو بفهمم . و حتی نمیتونم تصور کنم که چی به سرم میومد!
باید از آدما دور باشم . به جای چهارچوب ، باید یه دیوار سنگی اطرافم بسازم . که دیگه هیچکس به فکرش خطور نکنه که میتونه حتی یه سنگ از این دیوار رو جابهجا کنه!
امروز ، برای دومین بار متولد شدم! وقتی که فهمیدم چی هستم و برای چه چیزی به اینجا اومدم . امروز هدفم تو ذهنم پررنگترینه . یه روز آرزوم بود که همونقدر محکم و مقاوم ، مثل سر در دانشگاه تهران باشم . و همونقدر مسافر ، مثل تاکسیهای دربستی انقلاب! و امروز با جرئت میگم هستم! همونقدر محکم و همونقدر مسافر!
.
.
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بستهام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
آنچه گفتند و سرودند ... تو آنی !
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
تو خود اویی به خود آی
تا در خانه متروکه هر کس ننشینی
و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گل وصل بچینی ...
- ۹۵/۱۱/۲۴