تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

 میشه تو لحظه عاشق شد

میشه تو لحظه مُرد

زندگی هم میشه کرد حتی!

ولی یه وقتایی هست

نمیدونی چرا هستی

اصن اینجا چیکار میکنی

خوابه؟ نیست؟

اما یهو

یه اتفاق میفته

زندگیت میشه دو بخش!

قبل از اون اتفاق و بعدش

اون لحظه‌س که میفهمی

میشه تو لحظه عاشق شد

میشه تو لحظه مُرد

اما زندگی؟

نه ..

نمیشه کرد ..

 بذار از اوّل قصّه بگم: می میره اون مردی

که من تنها دلیلِ واقعیِ رفتنش میشم

گلوله می زنه توو مغزم و آهسته رد میشه

پلیس احمقی که فکر می کرده زنش میشم

به چشمات زل زدم اون تیله های خیس جادویی

که پشتش یه دریچه رو به یه شهر خیالی بود

بهم گفتی یه روز خوب توو راهه.. بهم گفتی...

بهم گفتی ولی انگار که لحنت سوالی بود!


بغل کردی منو جوری که جونم رو بدم واسه ت

واسه اون چشم های لعنتی که غرق اندوهه

صدای در زدن اومد، صدای پچ پچ جنّا!

نترسیدم! که پشت من تویی... که پشت من کوهه...


به چشمات زل زدم اون قهوه های تلخِ بیداری

به اون چشما که از هر چی که هست و نیست، عاصی بود

با شعرات، با تنت، با پیرهنت، با درد خوابیدم

توو اون روزا که عشق و عشقبازی هم سیاسی بود!


بهت گفتم برو با اینکه بی تو از تو می مردم

منی که با جنون، با عشق، با خون زندگی کردم

بهت گفتم برو... رفتی! ولی هر شب ولی هر شب

با اسمت روی دیوارای زندون زندگی کردم


بهت گفتم برو! این خاک مرده جای موندن نیست

بهت گفتم طلسم مرگ دیوا اونورِ مرزه

بغل کردی منو جوری که حس کردم تنم سِر شد

بهت گفتم که لبخند تو به دوریت می ارزه


بذار از آخر قصّه بگم که مثل من تلخه

که خوبی های تو از اوّل تاریخ لو رفته!

بذار از آخر قصّه بگم از مرد غمگینی

که می بینه تفنگاشونو امّا باز جلو رفته


بذار از آخر قصّه بگم که مثل تو تلخه

پلیسایی که می خوان فک کنم یه آدم دیگه م

منو توو انفرادی فرض کن توو فکر آغوشت

منو زیر شکنجه فرض کن که اسمتو میگم!

چرا گریه کنم از اوّل قصّه که می دونم

که هر چی که بشه قصّه نه غمگینه! نه دلگیره!

که ما مردیم و می میریم توو تاریخ... امّا عشق

نمی میره، نمی میره، نمی میره، نمی میره...


سید مهدی موسوی

 زندگى همین است ؛


ارادهٔ راسخ‌تان را 

در ترک سیگار تحسین مى‌کنید

و بعد یک صبحِ سردِ زمستانى 

تصمیم مى‌گیرید

چهار کیلومتر پیاده بروید 

تا یک پاکت سیگار بخرید ...


👤آنا گاوالدا

  مرحله بعد از عشق ،"بی تفاوتی" است...

آنجایی که هیچ حسی نداری،حتی به خودت،

حتی به عزیز ترین کسانت...

آنجایی که درد تا مغز استخوانت میرود،

ولی تو فقط یک حس داری،بی حسی...

آنجایی که جای بغض های شبانه ات را سکوت میگیرد

 و جای اشک های بی انتهایت را باز هم سکوت...

آنجایی که میروی به خاطره انگیز ترین مکان ها،

خاطره انگیز ترین آهنگ هارا گوش میدهی،

خاطره انگیز ترین عطرها را میشنوی و هیچ حسی نداری...

"بی تفاوتی" آن جایی است که به چشم میبینی،

به گوش میشوی،

و با تک تک سلول هایت حس میکنی یک چیزهایی را،

ولی آنقدر بی حسی،آنقدر کرختی که حتی

نا نداری دهانت را باز کنی و بگویی من دیدم،من شنیدم،

آدمها من فهمیدم،ولی جانی برای به رو آوردن و گفتن ندارم...

"بی تفاوتی" آنجایی است که شبها بی آرزو به خواب میروی،

صبح ها بی دل خوشی از خواب برمی خیزی...

"بی تفاوتی"آنجایی است که بودن آدمها که هیچ،

رفتنشان هم،

این نقطه یِ امن زندگیت را بهم نمیریزد...

"بی تفاوتی"آنجایی است که

دورت خودت یک حصار میکشی،

از آدم ها فاصله میگیری

مینشینی کنج تنهایی خودت،

زل میزنی به دیواری که دورت است،

فکر میکنی،به چه

خودت هم نمیدانی...

 فکر می‌کردم منتظر یه اشاره‌م که برگردم! چرا نبودم؟ چرا حتی فکر برگشت به ذهنم نرسید؟ چرا فقط مثل یه خاطرهٔ دور بود؟ یه زخم قدیمی؟ چرا این بی‌حسی لعنتی تموم نمیشه؟ چرا حالم بهم نریخته؟ چرا سعی نمی‌کنم از تو عکس لمسش کنم؟ چرا مثل قبلا نیستم؟

با گندم حرف زدم . بعد از مدت‌ها . صداش زدم گندم! با یه معذرت خواهی! چون وقتی گندم بود که مال من بود . حداقل فکر می‌کردم که مال منه! نه الان ، نه هیچوقت دیگه . اون فقط مبیناست . و این مبینا بودنش ، از همیشه دورتر به نظر می‌رسه ..

کیمیا میگه "آدمی که انتخاب کردی اشتباه بود . مبینا آدمِ تو نبود" و من می‌مونم تو جواب این حرف که نبود یا نمی‌خواست باشه؟ چه اهمیتی داره وقتی حس من ته کشیده؟ یا وقتی که میبینمش ، دستام اتومات نمیرن تا صورتشُ لمس کنن؟ چه اهمیتی داره که "من" واقعی کیه؟ وقتی اصلا از این آدم تازه ، که کفگیر احساسش به تهِ دیگ خورده ، بدم نمیاد؟    

مردم بهش میگن قوی شدن . اما من چی میگم؟ فکر کنم "هیچ" شدن ، تعبیر مناسبی باشه براش ..

خب! بیا از اول! من یه هیچ ام . یه هیچ بزرگ . و شما..؟

قلم به دست بگیر
دوباره بنویس مرا
و ببین چگونه برایت
از هیچ ، زاده می‌شوم ..!