تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

 نود و پنجِ عزیز!

می‌گویم عزیز، چون عادت به بدگویی ندارم..

نمی‌توانم بگویم خوب بودی یا نه.. خیلی چیزها را از من گرفتی. یا بهتر است بگویم خیلی چیزها را از دست دادم! از باورهایم گرفته تا آدم‌های اطرافم.. اما آرزوهایم نه! آرمان‌هایم، می‌شوند چیزهای جدانشدنی من! که هرچقدر هم زمان بگذرد، از من جدا نخواهند شد..

نود و پنجِ عزیز!

حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. اما حیف که در حالِ رفتنی و مجالی برای خلوتِ بیشتر نیست!

من همیشه صبور بوده‌ام. اما برای چیزهایی که نباید! حال که دارم برایت می‌نویسم، قطره‌های باران، خودشان را به شیشهٔ پنجره‌ام می‌کوبند. بوی باران، حتی از رایحهٔ تازهٔ عودم هم به مشام می‌‌رسد!

نود و پنجِ عزیز!

خوشحالم که بارِ سفرت را بسته‌ای.. خوشحالم که شروعِ تازه‌ای در راه است! و این، نه به خاطرِ رسیدنِ نود و ششِ دوست‌داشتنی، بلکه به خاطرِ تغییرِ خودِ من است..

در زمانی که بودی، توانستم سبکِ خودم را پیدا کنم. توانستم خودم را چندبرابر بیش از پیش بشناسم. از ظاهرم گرفته، تا نحوهٔ برخورد و تعاملم با دیگران را ارزیابی کرده‌ام. مطمئناً در آینده نیز دستخوشِ تغییر خواهم شد؛ اما تغییرِ فعلی به قدری محسوس است، که نمی‌توانم ناگفته از آن بگذرم.

نود و پنجِ عزیز!

سلامِ مرا به گذشته برسان. و بگو قدردانِ خوبی‌ها و خاطراتش هستم.

آرزو می‌کنم، نود و شش، سالِ "رسیدن" باشد..

به آرمان‌ها، آدم‌های واقعی و تمام چیزهای خوبی که در انتظارم هستند. سالی پُر از شعر و موسیقی و تلاش آرزو دارم. که مملو باشد از شب‌هایی که از شدتِ خستگی، سر به بالش نرسیده، به خواب بروم. به زندگیِ دلخواهم، یک‌سال نزدیکتر شده‌ام. و خدا می‌داند که چقدر از این بابت خوشحالم!

خدایا!

برکتِ زندگی‌ام بوده‌ای..

عطرِ نفس‌هایت هنوز هم در لحظه‌هایم حس می‌شود..

نشود غریبه شویم..

نشود بینمان فاصله بیفتد..

از آغازم بوده‌ای، تا پایانم بمان!

دوستت دارم..


نود و پنجِ عزیز!

تو را به خدا و گذشته می‌سپارم..

که نشود ردی از تو بر جادهٔ آینده‌ام بماند..

نور را برایم آرزو کن!

دوست‌دارت

دیار

 همینطور که بهم خیره شده، سرشُ کج میکنه

من تو سرم یه هیولا دارم.. رهاش اگه کنم، می‌بلعه! هم تورو، هم آدمای بیخود دورتُ! یه نفر میگفت "تا حالا از تو خوشم میومد، ولی از آدمای دورت نه. حالا از همتون متنفرم!" نذار بسپرمت دست هیولا.. که اون مثل من نیست! که وسط بحث، شعر نمی‌نویسه.. فقط دهن باز میکنه و می‌بلعه!

هیولا

هیولا

هیولا

تو قصه‌ها نیست! درست تو سر لعنتیت زندگی میکنه.. بهش میدون بدی، آدم میکُشه برات!

میترسی؟

من و ترس؟

میترسی پس!

کسی رو دیدی از خودش بترسه؟

آره! تو!

از کجا میدونی؟

آخه من تو سرتم!

دوست دارم

دوسم داری یا ازم متنفری؟

نمیدونم! تو کدومشُ ترجیح میدی؟

ازم متنفر باش! اینجوری خیالم راحته که جام تو مغزت امنه!

چرا ساکتی؟

پُر کن باز لیوانتُ!

من مراقبتم..

کسی اینجا هست؟

فقط منم

و تو!

و تو!

و تو!

 + نریز تو خودت لعنتی! ببین! اومدم اینجا که حرف بزنی.. تموم کن این سکوت مسخره‌تُ!

- همه‌چی قاطی شده.. یه قرص جدید خوردم، بهش آلرژی داشتم انگار. سه روزه دارم بالا میارم. چهاربار سرُم زدم. هر بویی به مشامم میرسه از ته معده‌م اوق میزنم.. اینا رو همه بذار کنار! معلوم نیست این لعنتی چه کوفتی بود! انقدر همه جور فکری تو سرم چرخ میخوره که نمیدونم چه غلطی کنم. تو عوارضش نوشته خودکشی! به دکترم ایمیل دادم، میگه سریع برو پیش یه دکتر اعصاب و روان!

خدایا! نوکرتم! کافی نیست؟

میگم چرا هرچی ساختم، تو سرم داره خراب میشه! تاثیر این لعنتیِ که سه روزه دارم گریه میکنم..

چرا تموم نمیشه؟

چرا تموم نمیشه؟

چرا تموم نمیشی؟

 حالم خوب نیست اصلا. این قرص جدیده بهم نمیسازه ظاهرا.

دوست دارم گریه کنم. قد یه دریا طلبکارم. از خودم، از دنیا، از همه!

وقتشه زودتر سیمکارتمُ بشکونم! باید اکانت اینستا رو هم دیلیت کنم. باید برم گم شم یه جایی که هیچکس نباشه..

تا کِی ببینم و دستم نرسه؟ تا کِی گریه کنم و بالشم خیس‌تر شه؟ تا کِی باشم و هیچکس رغبت نکنه؟

هم میخوام تنها باشم، هم میخوام یه نفر باشه که هرچقدر هم خواستم، نذاره تنها بمونم. یعنی اینقدر خود درگیر!

هیچی آرومم نمیکنه. تا کِی با گلپر حرف بزنم و جوابی نشنوم؟

متاسفانه دلم یه آدم واقعی میخواد! نه از پشت این گوشیِ لعنتی.. یه واقعی که بشه لمسش کرد. که به جای پیچیدن تو پتو و خفه کردن صدا، بشه تو بغلش زار زد.

یعنی اینقدر پرتوقع‌ام؟

من دلم یه واقعی‌شُ میخواد.. همین الان.. ل‌ع‌ن‌ت‌ی..


آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است

بخند!

 دست از طلب ندارم، تا کام من برآید..

امروز عالی بود. همینطور دیروز. و روزهای قبل! روزا و شبامُ از هم جدا کردم. تو روزا فقط کار. بی‌وقفه. هیچ فکر و راه دررویی هم براش نیست. شب یعنی از دوازده تا شیش. تو اون تایم، خواستی بمیر! خواستی گریه کن! خواستی برقص! موزیک گوش کن! نقاشی بکش! شعر بنویس! گیتار بزن! و و و .. هدفی که انتخاب کردی والاست بچه! با من بمیرم و تو بمیری، بهش نمیرسی. خواب تو روز معنی نداره. این عشقه که بیدار نگهت داشته لعنتی! به خاطر خودت نه! به خاطر آرمان‌هات هم که شده دووم بیار! تو خدا رو داری.. این یعنی همه چیز!

از دوشنبه تا پنجشنبه، روزی دوازده ساعت کار کردم. میگم کار، چون آدما تو هر برهه از زمان یه شغل دارن. شغل الان منم اینه. تلاش کردن برای پزشک شدن! یه شغل که بعد از قبولی، تمام حقوق و مزایام، یه جا ریخته میشه تو حسابم! ولی واسه اون پوله نیست تلاش من. که بارها گفتم، من پزشک شدن رو واسه پزشک شدن دوست دارم! یه چیز تو مایه‌هایه مکتب پارناسیسم! اون حرفش هنره، من پزشکی!

هیدن میخونه "قانع نیستم معمولا، چون کاری نیست که نتونم.. سنگی نیست که خرد نشه، طلسمی نیست که نشکونم!" که واقعا همینطوره! من هیچوقت خودمُ دست کم نگرفتم. گاهی حتی خودشیفته هم بودم! ولی وقتی میگم کاری باید انجام بشه، انجام میشه! و من شک ندارم این بار هم آینده روزای خوبش رو نگه داشته واسم..

این همیشه شعار من بوده "I grow daily" که به قولی اگه دیروز منُ میشناختی، امروز نمیشناسی! چون من هر روز با روز قبلم متفاوتم!

حسِ "حلّاج" رو دارم تو این شهر سوخته.. چیزی رو میگم که قبولش دارم. و شاید چند قدم جلوتر از خیلی‌هاست.. با خدا و دین و ایمونش هم مغایرت نداره! اما امان از این مردم.. که نمیفهمن چی میگم و هزاران بار سرمُ بالای دار میبرن..

من از این شهر میرم.. به کجا؟ شاید قاف! یه جایی که کسی حرفامُ بفهمه.. من میگردم پیِ یه شهر. که مردماش از جنس باد باشن. دلاشون لاجوردی و سرشون پر از اندیشه‌های نرم.. شاید باشه، شایدم نه. وظیفهٔ من گشتنِ.. که اگه نبود، باز می‌خزم تو پیلهٔ تنهایی‌هام.. اینجوری لااقل بدهکارِ خودم نیستم..

خوشحالم.. از این که اونقدر بزرگ شدم، که دغدغه‌هام مثل قبل نیست. و چیزی که تو گذشته، منُ به شدت می‌رنجوند، الان حتی گوشهٔ ذهنم رو هم مشغول نمیکنه..

خدایا.. مدیونم بهت!


 من اینجا

از نوازش نیز

چون آزار ترسانم..


#مهدی_اخوان_ثالث

 از این تن خسته بگم یا اون ذهن پر از کلمه؟

یه نفر میگفت "فکرت که شلوغ باشه، خوابت ده برابر میشه!" نشد بهش بگم آدما باهم فرق دارن. آخه من تو سرم که ترافیک میشه، خواب با چشام غریبه میشه.

اون میگفت "همیشه میدونستم تهش تنها میشم. ولی هنوزم از این تنهایی میترسم!" نشد بگم من خواستم تنهاییتُ پر کنم. که تا قلهٔ قاف هم میومدم باهات. در عوضش؟ هیچی نمی‌خواستم. فقط می‌خواستم باشی تو دنیام. پررنگ. انقدر که لکهٔ هیچ خاطره‌ای نتونه کمرنگت کنه. خودت نخواستی! خودت نذاشتی..

میگفت "منتظرم تقاص پس بده!" نشد بگم من واسه بدترین آدم زندگیم، واسه تویی که له کردی و شکوندی، واسه اون که خیانت کرد بهم، واسه اونی که پشتمُ خالی کرد، واسه همون که رازمُ گفت به همه، حتی اونی که یه عمر مسخره‌م کرد -که همه میدونن چقدر متنفرم از مسخره شدن!- واسه اون که رفیق اومد جلو و دشمن شد و کشید عقب، من واسه تک‌تک‌شون، تک‌تک‌تون، هرشب دعا می‌کنم.. که نیاد روزی که یه آدم مثل خودشون بیاد تو زندگیشون. نشه یه وقت حال منُ تجربه کنن. فقط بفهمن که اشتباهه. که خدا خوب میدونه.. که خدا خوب میفهمونه.. نه که تجربه کنن! فقط یاد من بیوفتن و پشیمون شن.. چون تو تک‌تک قطره‌هایی که شبونه ریختم، صدای هق‌هق خدا رو هم میشنیدم.. که خدا هم بود و دلگیر از این همه بدی آدماش..

ولی من همیشه بخشیدم و می‌بخشم.. که نشه خدا آرامشمُ بگیره.. که اگه ناخواسته بد کردم با کسی، اگه رنجوندم و حواسم نبود، خدا هم منُ ببخشه..

بد شد که تو آخرین تصویرم ازت، تو چشمات اشک بود.. بد شد که بغض داشتی.. من از زردی گلبرگ‌ها هم دلم میگیره.. بد شد که دلتُ پژمرده دیدم..

هیچوقت نخواستم رو حرفت، حرف بزنم دلبرترین.. ولی اون گفت که عشق من خلاف خواست تواِ. من که نزدیکم بهت. من که دلخوری‌هامُ با خودت میگم. تو خودت هزاربار به دردام گوش کردی و آرومم کردی.. تو که با من اشک ریختی.. من خودم شنیدم صدای گریه‌هاتُ.. پس چی میگن اینا؟ من کار بدی کردم؟ تو منُ دوست نداری؟ مگه میشه؟ تو که مهربون‌ترین دلبر دنیایی.‌. من حقم یا اونا؟ منی که باطن برام مهم‌تر از ظاهره با توام، یا اونا که ظاهرُ حفظ میکنن؟ حق با کیه دلبر؟ خودت بیا پایین و بگو.. من بین همه تنهام.. زودتر بیا، باشه؟


از وسعتِ تنهایی‌ام آنقدر بگویم

تنها کسِ من بودی و من، هیچکسِ تو..


حسنا محمدزاده

 امروز فوق‌العاده بود. کلی چیز جدید یاد گرفتم! یه سری برنامه تو ذهنمه که از فردا شروع میکنم به انجام دادنشون. (البته رو کاغذم هستن! نه فقط تو ذهنم!) هروقت خیالم ازشون راحت شد، میام و با سرِ بلند از تونستن و نتیجه میگم!

به شدت حال دلم خوبه! امروز هرچی آهنگ خاطره‌انگیز داشتم رو گوش کردم. چرا؟ چون مرض دارم! و چی شد؟ هیچی! باورتون میشه؟ هیچیِ هیچی اتفاق نیفتاد! نه من یاد آدمای گذشته افتادم، و نه دلم برگشتشون رو خواست! این یه قدم بزرررگ رو به جلواِ! که من تونستم فراموش کنم! چقدر انرژی دارم لعنتی! چقدر می‌خوام جیغ بزنم :)))

امروز جای ایستادن و حرف زدن با آدمایی که چیزی جز دروغ و توهم و شوآف نیستن، تماماً داخل کلاس نشستم و تست زدم. امروز به شکل عجیبی از خودم راضی بودم! تا باشه از این روزای رنگی‌رنگی!!

یکشنبه، یعنی پس فردا، آخرین روزیِ که میرم مدرسه. واقعا از اونجا خوشم نمیاد. و اگه تا الان مجبور نبودم، هیچوقت نمیرفتم. ولی میدونی؟ خانوم زرگر، دبیر ادبیاتمون، یه روز از شدت عصبانیت، یه جمله گفت که "از تک‌تک آجرای این مدرسه متنفرم!" باورتون نمیشه! از فرداش تا همین دیروز، این جمله از دهن تک‌تک بچه‌های مدرسه حداقل یه بار بیرون اومده :))) باشه اصلا! شما خوب! ولی خوب شد اینو گفت! وگرنه با این حجم از نفرت انباشته تو دلتون می‌خواستین چیکار کنین واقعا :))) من تا فردا میتونم بدون حرص خوردن، به تمام آدمای اونجا "فقط" بخندم! کاش یه کپی پیستِ مسخره نباشیم! کاش از رو دست خودمون بنویسیم فقط!

فردا یه روز عالیه! و من مطمئنم که یکی از روزای مهم، تو تقویم امسال، تیک میخوره. خوشحالم از بودنم. دقیقا تو این برهه از زمان. با همین تجربه و گذشته‌ای که دارم.

خدایا! مرسی!

 یکی دو سال پیش، باغبون اومد و تمام بوته‌های موردِ پشتِ خونه رو از ریشه درورد. قشنگ بودن. فضای داخلی خونه رو می‌پوشوندن. از همه مهم‌تر! بهشون عادت کرده بودیم. از بابام پرسیدم "چرا داره این‌کارو میکنه؟ اینا که جز سود، چیز دیگه‌ای ندارن برامون!" میدونی چی گفت؟ گفت "دو سه سال از کاشتنشون که گذشت، ریشه‌هاشون قوی میشه. یه جوری که میتونه حتی سیمان بالای ریشه‌هاشُ از هم بپاشه! انگار خودشُ مالک جایی که هست میدونه! یهو جوری ریشه می‌دُونه که اگه از زمانش بگذره، دیگه هیچ‌جوره نمیشه از جا کندش. تازه این قسمت خوب ماجراست! وقتی که مطمئن شد کسی نمیتونه تکونش بده، شروع میکنه به خشک شدن.. اونوقت نه زیبایی داره، نه فایده‌ای. تازه جا رو هم واسه اومدن یه گیاه دیگه اشغال میکنه. الان وقتشه! اگه الان از ریشه درنیاد، تا همیشه باید بمونه. خشک و نازیبا.."

میدونی؟ تمام اینا، منُ یاد آدمای زندگیم میندازه! اونایی که تا دو سه سال اول زیبان، باهاشون همه‌چی خوبه. رفیقن. نزدیکن. ولی از یه جایی به بعد، خودشونُ مالک افکار و زندگیم می‌دونن! بیخودی نظر میدن. بی‌رحمانه نقد میکنن. قضاوتای احمقانه می‌کنن. میدونی؟ اگه دوستی‌ها، تا قبل از اینکه به این مرحله برسن، از ریشه درنیان، میشن یه غده. یه غدهٔ چرکی که همه‌ش درد و زحمته.

"وقتی بوته‌های مورد از ریشه درمیان، یه مدت باید بگذره تا خاکشون تحمل پذیرش یه گیاه دیگه رو داشته باشه. باید بگذره تا به قولی، خاک بتونه خودشُ جمع و جور کنه و از پس تغذیهٔ یه گیاه دیگه بربیاد."

دارم آدمای زندگیمُ از ریشه درمیارم. و میدونم که سال‌ها زمان لازمه تا بتونم خاطراتُ فراموش کنم و از پس دوستی‌های تازه بربیام! چند روز دیگه نوروزه. سال، تازه میشه. منم تازه میشم. و همینطور زندگیم. بدون هیچ دوستی! بدون هیچ آدمی، جز خانوادهٔ دوست‌داشتنیم! میدونم که میتونم. قول دادم بزرگ شم. اونقدر بزرگ که اگه یه شب حالم بد بود، هیچ‌کسُ نداشته باشم تا ازش بپرسم "بیداری؟"


مرا ز روز قیامت غمی که هست این است

که روی مردم عالم ، دو بار باید دید!


صائب تبریزی

 سیگار را زیر پای چپش له می‌کند. برمی‌گردد سمتم

"خسته نشدی بس که دنبالم راه اومدی؟"

"دنبال تو نیومدم. دنبال دلمم. پسش بده، میرم!"

کلافه، چشمانش را می‌بندد

"نمیشه. چرا همه‌ش سعی داری شکستم بدی؟"

"میدون جنگ که نیست. منم با کسی سرِ دعوا ندارم"

"پس بذار برو! بیشتر از این سختش نکن!"

"گفتم که! دلمُ پس بدی، دیگه عطرم نمیپیچه تو بینیت"

"چطور میتونی تحملم کنی؟"

"عشق مثل عذاب‌کشیدنه! یه سریا میگن باید باشه تا حالت خوب شه. من اما میگم وقتی نیست، همه‌چی بهتره!"

"با این وجود، چرا حال خودتُ خوب نمیکنی؟"

"یه وقتایی، وقتی بدی، حالت بهتره! نخند! جدی میگم! عاشق که نه، مثل من دیوونه نبودی که بفهمی چی میگم."

"از کجا انقدر مطمئنی؟"

"معلومه خب! اونایی که تا تهش رفتن، زخم نمی‌زنن. دل نمی‌شکنن. بی‌حوصله نمیشن. به جاش سعی میکنن با یه منطق مزخرف، بدی‌های وجودشونُ به طرف مقابل نشون بدن. تا شاید خودش دل بزنه و بره. اونا نمی‌خوان آدم بدهٔ قصه باشن."

"چه تشبیهی! دقیقا برعکس من!"

"تو عاشق نشدی. اینا رو نمیدونی. ولی عاشقا، وقتی دل میبرن، قید هرچی احساسه میزنن! نذار دل ببرم! نذار آدم بدهٔ این قصه ، تو باشی!"

سری تکان می‌دهد و سیگار دیگری روشن می‌کند. با پک‌های عمیق، زیر لب زمزمه می‌کند

"میدونی؟ پدربزرگم هم سیگار میکشید. وقتی خانم‌جون از اون همه دود شکایت میکرد، میگفت: تو چی میدونی خانوم؟ از قدیم گفتن، هرکه کامش بیش، دردش بیشتر .. خانوم‌جون هیچوقت نفهمید منظورشُ. دروغ چرا؟ هیچکس نمی‌فهمید چی داره میگه. روزی که اولین سیگارمُ آتیش زدم، انگار یکی تو سرم میگفت: دردش بیشتر .. خودتُ اسیر من نکن بچه‌جون! تهِ این راهی که میری، رسیدن نیست! بذار برم. دیگه دنبالم نیا .."

صدایش میکنم. برمی‌گردد

"سیگار داری؟"

 امشب پنجمین شبیِ که بیدارم. یعنی دقیقا صد و چهارده ساعته که نخوابیدم! تونستم رکورد قبلیمُ بشکنم! به قول یه نفر، الان غلظت کافئین خونم، به هزار پی‌پی‌ام میرسه!! با اون حجم قهوه‌ای که خوردم، اصلا عجیب نیست. به شدت مفید بوده این چند روز. از دوشنبه تا چهارشنبه فقط درس خوندم. پنجشنبه هم از هفت صبح تا شیش عصر، یه سره کلاس ریاضی داشتم! امروز هم که آزمون دادم و کلاس فیزیک بودم. راستش یکم وسوسه شدم که تو اردوی مطالعاتی تهران شرکت کنم. اما دیدم نه! من اگه قرار باشه دوازده روز از مامان و بابام دور باشم، اصلا ذهنم جمع نمیشه که بخوام درس بخونم! تازه وقتی فهمیدم که چه کسایی قراره برن، کلا نظرم برگشت!!

بگذریم!

امروز طبق معمول این چند وقت، چیزایی دیدم که باز کرد چشممُ. نمیدونم چرا هربار که همچین چیزایی میبینم، بازم برام تازگی داره و شوک میشم! امروز با چشمای خودم دیدم که یه آدم میتونه انقدر پست و کثیف باشه که پشت سر یه نفر، هزاران عناوین زننده رو بهش نسبت بده و بعد در مقابل اون شخص، کاملا حس هم‌نوع دوستیش گل کنه و به خاطر هزار کار کرده و نکرده، ازش تمجید کنه!! به کجا میریم ما؟ چرا این همه ریا؟ چرا این همه دروغ؟ چرا چیزی شدیم که یه روزِ نه چندان دور، برامون بدترین بدِ دنیا بود؟

اما میدونی؟ حتما هستن آدمایی که هنوز انسانیتُ از یاد نبردن. که میشه روشون حساب کرد. که فارغ از جنسیت، مَردن! انقدر میگردم تا حداقل یکیشونُ پیدا کنم. شاید اینجا نباشه. اما من تمام دنیا رو میگردم! اینُ امشب به خودم قول میدم. یه قول مردونه!

عجیبه که خواب‌آلوده نیستم. انگار میتونم چندماه بی‌وقفه بیدار بمونم و درس بخونم! حس میکنم از بند وابستگی‌های جسمیم رها شدم! انقدر آزاد که فقط کافیه دستمُ به سمت هدفم دراز کنم تا بتونم لمسش کنم! حسش فوق‌العاده‌ست!

من امروز بزرگ شدم. انتخاب کردم که در آینده، به جای سرگرم کردن مردم، بهشون کمک کنم. من بین علایق خودم و دیگران، دیگران رو انتخاب کردم. چون می‌خوام مثل هزاران آدمی باشم که عشق رو به خودشون ترجیح دادن. و عجب که بزرگترین و انسان‌ترین آدمایی که میشناسم، از همین دسته بودن.

عشق اینه! که کنار دلبرترین گلپر دنیا، خستگی‌های جسمیتُ کنار بذاری و واسه یه هدف والا، شبانه روزُ تلاش کنی ..

خدایا! حرکت از من! برکت از خودت!

به امید تو! دلبرترین دلبر دنیا!


این چند هزارمین شبِ بی‌خوابی است؟

ای عشق! فقط حساب دستت باشد ..