تصمیم گرفتم عاشق باشم..
عاشق خودم!
و متعهد به خودم!
که اگه یه روز با چشمای همیشه قرمز و صورت خیس، نگاهم به آینه افتاد، به جای "خاک بر سرت!" بگم "عاشقتم نکبت!"
قراره وقتی حس کردم حالم داره بد میشه، یا هر چیزی باعث آزار روحیم -حتی کم- میشه، ترکش کنم..
میخواد آدم باشه، یا یه موزیک، یا حتی یه گلدون!
من تا حالا به آدما فرصت میدادم..
بارها و بارها..
که بمونن..
که زخم بزنن..
که بشکنن..
همیشه خوشحالی دیگران مقدم بود به شادی یا حتی آرامش من..
همیشه میگفتم "عصبانی بود که این حرفُ زد!"
"ناراحت بود که همچین برخوردی کرد!"
"من میشناسمش.. اون خوشقلبتر از این حرفاست!"
همهش خوشبینی..
همهش توهم..
همهش به روی خودم نیوردن..
کم پیش میاد که به خودم بگم "دیگه کافیه!"
یه جا خوندم "آدمای خسته، هرکاری میکنن.."
الان تو اوج خستگیام..
و به خودم میگم "دیگه کافیه!"
دیگه فرقی نمیکنه، دوازدهساله که میشناسمت، یا چهارساله که باهامی، یا چهارماهه که اومدی تو زندگیم..
اگه قرار باشه ذهن من بشه زبالهدون حرفا و افکاری که رو دلت سنگینی میکنن، دیگه نمیشناسمت..
ترجیح میدم به جای اینکه بهم بگن "احمق و مهربون!" بگن "جدی و خودخواه!"
از این به بعد، فقط من مهمم..
من و خانوادهم..
تنها کسایی که تو بدترین روزام، به پام موندن و باورم کردن..
روزایی که پای آبرو درمیون بود، اما هیچوقت آغوششون دریغ نشد..
این منم!
دیاری که قرار نیست به ساز هیچکس برقصه!
دیاری که چهارسال تلاش و شب نخوابیدنُ میندازه دور، و میره پیِ علاقهش..
راهی که بازم توش خانوادهش پشتشن..
مهم نیست بقیه چی میگن..
مهم اینه که من خوشحالم..
و قرار نیست بجنگم با کسی که این خوشحالی آزارش میده!
من میگذرم..
مثل تمام اون روزایی که یه شبه، از آدمای پررنگ زندگیم گذشتم..
چون خوشرنگ نبودن!
چون بودنشون، بوی منت میداد!
یه راه تازه منتظرمه..
و من عجیب هیجان دارم براش..
یه نفس عمیق!
پیش به سوی موردعلاقهها..!