تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

 مانند اثری از اشک‌هایم

در گُنگ‌ترین حادثهٔ هر روزت..

مانند رفتن از یاد تو

با باد..

با باران..

یا منجمد شدن

در تلاطم بی‌رحم امواج..

مانند ستاره‌ای

که سوسوی بی‌انتهایش، راه به جایی نمی‌برد..

مانند کودکی که در خیابان گم شده

و کسی دست‌هایش را نمی‌گیرد..

یا پرنده‌ای

که تنها چند ثانیه تا سقوط فاصله دارد..

حال این روزهای من، مانند هزاران مثالی است که از در و دیوار بر سرمان آوار می‌شوند..

سر بر شانه‌ات که می‌گذارم، گریه امانم نمی‌دهد..

شب‌ها..

امان از این شب‌های لعنتی که به سپیده می‌رسند..

 آرزو کـن کـه آخـرش باشـه

آخــرِ ایـن شـبـای تـاریـکـت

زل بـزن! نـورِ مـاهُ بـاور کن

بشکنـه بغضِ چشـمِ کوچیکت


از مجموعهٔ "چرت‌نویس‌های بی‌خوابی.." :)))


کلی چیز نوشته بودم این پایین. ولی پاک کردم همه‌شو!

نمی‌خوام طلسم کم‌حرفیِ این چند وقت، به این زودی بشکنه..

قلم من اندک مقداری روون‌تر از این حرفاست!

با چرت‌نویسام قضاوتم نکنید :))))))


 من هیچ‌وقت پدربزرگم رو ندیدم. اما قصه‌های زیادی ازش شنیدم.

مثلا این‌که از سیگاری‌های کاردرست اون زمان بوده. گاهی با خودم فکر می‌کنم، با وجود تنفر تمام خانواده از دود، من چطور سیگار می‌کشیدم؟ خب به هرحال یه چیزایی باید برای نوه‌ها به عنوان ارث گذاشته بشه!

مادربزرگم میگه، گاهی خیلی شبیه‌ش می‌شم. این که بیشتر رفتارام -جز این احساسات لعنتی- شبیه کوچک دیکتاتوری به اسم پدربزرگه! کسی که به موقع‌ش مهربون بوده و دلبری کرده واسه مادربزرگ. و کسی که به موقع‌ش اخم کرده تا بچه‌هاش ازش حساب ببرن..

عجیبه که دیگران بهت بگن، شبیه کسی هستی که هیچ‌وقت ندیدیش؟

 + بهم قول بده دیگه موهاتُ کوتاه نکنی..

- دستم هنوز از اون سیگاری که روش خاموش کردم می‌سوزه!

+ چتری جلوی موهات شاید بامزه‌ت کنه، اما بدون اونا جذاب‌تری.. دیگه چتری‌هاتم کوتاه نکن! باشه؟

- نمی‌دونم چرا چشمام خیلی می‌سوزن..

+ بذار موهات که بلند شدن، خودم برات می‌بافم. تا اون موقع بافتنم یاد گرفتم!

- راستی بهت گفتم چقدر خوشحالم از این‌که برگشتی؟


این روزا اتفاق‌های خوب زیادی میفته و من ناخودآگاه می‌گم "خدایا شکرت.."


پ.ن: چند وقته خیلی زود ساعت سه میشه.. کاش بشه چاره کنیم..

 داشتم رد می‌شدم که به گوشم خورد:

"فراموش کردنت از عمر من بیشتر زمان می‌خواد..."

یه لحظه مکث کردم و بعد

ادامهٔ راه..

 نامبرده در نفس‌های آخرش می‌گفت:

"یعنی آمدنت چیزی محال‌تر از باران تیرماه است؟"

 پسرک عزیزم

آن‌قدر دوستت دارم که هرگز نخواهم گذاشت پا به این دنیا بگذاری..

 هجده ساله شدم..

چه حقیقت دردناکی!


امروز تولدم بود..

نوزدهم تیرماه..

صبح خستهٔ راه بودم. رسیدم خونه و یه دوش سریع گرفتم و بعدش یه کله تا ظهر خوابیدم. انقدر گیج بودم که سر میز، وقتی بابام گفت "تولدت مبارک" قاشق تو دستم خشک شد و گفتم "مگه نوزدهمه امروز؟"

امسالم مثل هرسالی که اِن بار بهشون گفتم نه کیک می‌خوام و نه هیچی که بوی جشن بده، به حرفم گوش نکردن. و من بازم مثل هرسال، نه کیک خوردم و نه شمعی رو فوت کردم..

اگه خانواده رو حساب نکنیم، امروز دقیقا چهار نفر از دوستام بهم تبریک گفتن!

چهار نفر، در مقابل اِن تا آدمی که هر روز باهام حرف می‌زنن و می‌گن که چقدر از داشتنم خوشحالن (!!) چیزی نیست..

ولی خب! من گاهی می‌تونم دخترک بهانه‌گیر و احساساتی درونمُ خفه کنم و منطقی‌ترین آدم دنیا باشم! مشغله‌ها زیاد و حافظه‌ها ضعیف.. طبیعیه که یه مسئلهٔ کم‌اهمیت و بسیار بسیار غم‌انگیز، یاد کسی نمونه..

امسال خبری از پُست اینستاگرام هم نبود! خدا می‌دونه که چقدر از قربون صدقه‌های آدمای متظاهر بیزارم..

قسمت دردناک، تبریک برای چیزیه که هیچ از بابتش خوشحال نیستم..

دست من نیست! من روز تولدم، بیشتر از هر زمان دیگه‌ای غمگینم. و تنها چیزی که لحظه‌ای رهام نمی‌کنه، احساس پوچی مطلقه..


پ.ن: زیباترین و فوق‌العاده‌ترین هدیه‌ای که گرفتم، هدیهٔ پناه بود.. رفیق دوران‌ها.. یه گردنبند چوبی، با طرح اسم دیار.. آخ که چقدر دوستش دارم..

این حجم از به قول بعضی‌ها "ضدحال" زیادی توی چشم می‌زند!

کاش حداقل آنقدر برایش ذوق نداشتم..

 تصمیم گرفتم عاشق باشم..

عاشق خودم!

و متعهد به خودم!

که اگه یه روز با چشمای همیشه قرمز و صورت خیس، نگاهم به آینه افتاد، به جای "خاک بر سرت!" بگم "عاشقتم نکبت!"

قراره وقتی حس کردم حالم داره بد می‌شه، یا هر چیزی باعث آزار روحیم -حتی کم- می‌شه، ترکش کنم..

می‌خواد آدم باشه، یا یه موزیک، یا حتی یه گلدون!

من تا حالا به آدما فرصت می‌دادم..

بارها و بارها..

که بمونن..

که زخم بزنن..

که بشکنن..

همیشه خوشحالی دیگران مقدم بود به شادی یا حتی آرامش من..

همیشه می‌گفتم "عصبانی بود که این حرفُ زد!"

"ناراحت بود که همچین برخوردی کرد!"

"من می‌شناسمش.. اون خوش‌قلب‌تر از این حرفاست!"

همه‌ش خوش‌بینی..

همه‌ش توهم..

همه‌ش به روی خودم نیوردن..

کم پیش میاد که به خودم بگم "دیگه کافیه!"

یه جا خوندم "آدمای خسته، هرکاری می‌کنن.."

الان تو اوج خستگی‌ام..

و به خودم می‌گم "دیگه کافیه!"

دیگه فرقی نمی‌کنه، دوازده‌ساله که می‌شناسمت، یا چهارساله که باهامی، یا چهارماهه که اومدی تو زندگیم..

اگه قرار باشه ذهن من بشه زباله‌دون حرفا و افکاری که رو دلت سنگینی می‌کنن، دیگه نمی‌شناسمت..

ترجیح می‌دم به جای این‌که بهم بگن "احمق و مهربون!" بگن "جدی و خودخواه!"

از این به بعد، فقط من مهمم..

من و خانواده‌م..

تنها کسایی که تو بدترین روزام، به پام موندن و باورم کردن..

روزایی که پای آبرو درمیون بود، اما هیچ‌وقت آغوششون دریغ نشد..

این منم!

دیاری که قرار نیست به ساز هیچ‌کس برقصه!

دیاری که چهارسال تلاش و شب نخوابیدنُ می‌ندازه دور، و می‌ره پیِ علاقه‌ش..

راهی که بازم توش خانواده‌ش پشتشن..

مهم نیست بقیه چی می‌گن..

مهم اینه که من خوشحالم..

و قرار نیست بجنگم با کسی که این خوشحالی آزارش می‌ده!

من می‌گذرم..

مثل تمام اون روزایی که یه شبه، از آدمای پررنگ زندگیم گذشتم..

چون خوش‌رنگ نبودن!

چون بودنشون، بوی منت می‌داد!

یه راه تازه منتظرمه..

و من عجیب هیجان دارم براش..

یه نفس عمیق!

پیش به سوی موردعلاقه‌ها..!