محدود
گاهی به عقب برمیگردم . مثل امروز . امروز خاطرهای که ده سال پیش برای دوستم - که ظاهرا آن روزها شدیدا شیفتهاش بودم! - نوشته بودم را خواندم . نتیجهگیریهای بیرحمانهای کردم . و قضاوت چه کسی جز خود آدم ، میتواند اینقدر دردناک باشد؟
دیاری که من باشم ، در قالب دوستداشتنی یکطرفه ، ده سال بعد تکرار شد! درست ده سال!
این روزها ، خودم را پذیرفتهام . که اگر کمر بستم به دوستداشتن کسی ، حتما فرد دیگری را بیش از من میخواهد! دردناک است . ولی عجیب نه!
چند وقتی است که نمودار رشد چیزهای دردناک اطرافم به شکل عجیبی صعودی است! میبینم . میشنوم و سخت قضاوت میشوم . چرا؟ خودم هم نمیدانم!
تصمیم گرفتهام که برای یافتن عشق ، در آدمها کنکاش نکنم . عشق را محدود نباید کرد . به آدمها یا هر چیزی که میتواند سخن بگوید! عشق در لحظهها جاریاست و در گلدان سفید کاکتوس پشت پنجره ، نفس میکشد . عشق محدود نیست . محدودش ندانیم ..
- ۹۵/۱۱/۲۳