تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

 از خواب می‌پرم، از تو نفس نفس

قبل از تو هیچ‌وقت

بعد از تو هیچ‌کس..

 یه وقتایی یه حس، باعث می‌شه دید خوبی نسبت به خودت و آدمای اطرافت پیدا کنی..

مثلا وقتی یه آشنا (دور یا نزدیک) بهت اعتماد می‌کنه و باهات دردودل می‌کنه..

بهت تاکید می‌کنه که فقط داره حرفاشُ برای تو می‌گه و مرسی که دهنت چفت‌وبست داره!

تو حس می‌کنی مسئولی!

"باید" کمک کنی..

"باید" رازدار باشی..

و فردا "باید" این حرفا رو فراموش کنی..

که یه وقت نشه وقت دیدنش، یاد حرفاش بیفتی و رفتارت تغییر کنه..

و وقتی تمام این اتفاقات افتاد، تو حس می‌کنی حداقل واسه یه نفر مفید بودی..

و چقدر خوبه که بین این همه آدم، به تو اعتماد کرده و حرفاشُ باهات درمیون گذاشته..

حالا واکنش‌ت چیه، اگه چند وقت بعد بفهمی اون حرفای به ظاهر دردودل، به اِن نفر دیگه غیر از تو گفته شدن؟

من؟ به محض فهمیدن، جفت ابروهامُ بالا انداختم (نود درصد واکنش‌های من با همین حرکت شروع می‌شن! کاملا غیر ارادی و برای تمام موارده!!) و پوزخندم تا ده دقیقه رو صورتم بود!

قسمت جالبش اون‌جاست، که شما این حرفا رو با عنوان "دردودل" تصور کردین

اما من با عنوان "ابراز علاقه" شنیدم!

یاد چندین سال پیش میفتم که با یه نفر سر یه موضوع بحثم شده بود. داشتم واسه بابام می‌گفتم "چه دلیلی داره فلانی دروغ بگه آخه؟" دستامُ گرفت؛ خیلی جدی تو چشمام زل زد و گفت "چرا باید راست بگه بابا؟ این آدما واسه راست گفتن دنبال دلیلن. نه دروغ!"

که باورم نشد..

منِ احمق که باورم نشد..

 حس می‌کنم به یه دورهٔ نه چندان کوتاه تنهایی نیاز دارم.

از همونا که دورم دیوار بکشم و هیچ‌کس رو داخل راه ندم.

سگ سیاه افسردگی دقیقا اون گوشهٔ اتاق، روی مبل کز کرده و داره خیره نگام می‌کنه..

دوست دارم پتو رو بکشم روی سرم و زار زار گریه کنم..

یه صدایی داره تو سرم جیغ می‌زنه "دوباره نه!"

اما من بی‌حال‌تر از اونم که در جوابش ابروهامُ بالا بندازم و بگم "افسردگی چی چیه بابا؟"

ترجیح می‌دم بذارم خودش و منُ با صدای نازکش خفه کنه.

منم شونه بالا بندازم و بگم "به من چه که چی قراره بشه.."

 وقتی تو تاریکی اتاقم میای پیشم، بغلم می‌کنی و تو گوشم می‌گی:

"چرا تو همیشه باید درد بکشی؟ پس کِی قراره از این همه درد رها شی؟"

حق بده که همهٔ دردام دود بشن و برن هوا..

حق بده که تا ته دنیا تو بغل امنت بمونم..

 همون‌قدر که درد کشیدن‌های روحی، قافیه و داستان و جمله می‌سازه

درد کشیدن‌های متمادی جسمی، می‌تونه آدمُ بی‌خاصیت‌تر از هر زمان دیگه بکنه..


پ.ن: شب سومه که دوباره شدم نی‌نیِ ماما

 انقدر عادی شده

که حقیقتا خجالت می‌کشم بگم درد دارم!


پ.ن: چه کیفی می‌ده که شب، ماما کنارت بخوابه.. انگار باز نی‌نی شدی!

پ.ن۲: چقدر طول می‌کشه که یه آدم، زخم‌بستر بگیره؟ عادت ندارم اصلا..

 تو یه برهه از زمان، آدما فکر می‌کنن اونایی که با کاراشون موافقن، دوستای واقعی‌شونن!!

که خب این باعث می‌شه دوستای واقعا واقعی‌شون رو به هیچ بفروشن.. یه هیچ خالی..

من که امیدوارم اون که فروخت، هیچ‌وقت نفهمه اون واقعی‌هاش الکی بودن و واقعا واقعی‌هاشُ از دست داده..

واقعا نمی‌دونم چرا ساعت چهار و نیم صبح، باید یاد یه "مثلا دوست" بیفتم و راجع به کاراش این‌طور فلسفه ببافم!

اونقدرا هم مهم نیست چیزی!

حتی اونایی که فکر می‌کنیم واقعا واقعی‌ان..

 "آدما میان که برن.."

تو خودت اون‌شب اینُ بهش گفتی..

پس چرا نوبت خودت که می‌شه، انقدر بی‌تابی می‌کنی؟

چند نفر دیگه باید بیان، تا تو بازم خراب کنی، تا اونا هم مثل بقیه بذارن و برن، اما تو بالاخره بتونی بی‌خیالی طی کنی؟

بی‌خیالی نه، یاد بگیری گند نزنی کافیه!

تو مقصر صددرصدی، درست! بات هیز گان..

تا حالا هیچی نمی‌دونستم

ولی الان حس می‌کنم، بیشتر از همیشه هیچی نمی‌دونم..


آره، همه می‌رن..

اونایی که قول دادن بمونن، زودتر!


داره تو گوشم می‌خونه..

تنها حقیقت اینه

"ندیده حقیقتُ کسی.."

 روی خوش روزگار که می‌گن، اینه؟

دلبرِ دلبرا!

نوکرتم من..

 این مواقع است که باید یک نفر در کنارم خواب باشد؛ سراسیمه بیدارش کنم و بگویم "باز هم زمان را گم کرده‌ام.. امروزم چطور بوده؟ می‌شود برایم تعریف کنی؟ می‌شود لیست برنامه‌های فردا را نشانم دهی؟ تو حتما از همه چیز خبر داری! این‌طور نیست؟"

که چشم‌های خواب‌آلوده‌اش را هم بزند و مثل هرشب که حول و حوش همین ساعات بیدارش می‌کنم، بگوید "آرام دراز بکش عزیزم. امروز روز خوبی بود و فردا هم روز بهتری است. قول می‌دهم اگر چشم‌هایت را ببندی، فردا صبح همه چیز را برایت بگویم."

و بعد پتو را روی پاهایم مرتب کند و مثل پدر، بوسه‌ای بر پیشانی‌ام بزند و آرام خیره‌ام شود تا بخوابم..

من می‌دانم که گاهی شبیه بچه‌ها می‌شوم..

من می‌دانم که صبح، همه‌چیز دوباره یادم می‌آید..

من می‌دانم که از وقتی دیگر قرص‌هایم را به دستور خودم (!!) مصرف نمی‌کنم، خیلی بیشتر از قبل زمان را گم می‌کنم. اما من بد بودن واقعی را به توهم خوب بودن ترجیح می‌دهم..

و من آن‌قدر به شانسم اعتقاد دارم که می‌دانم اگر احیانا روزی کسی در کنارم بخوابد، بعد از این‌که نیمه‌شب بیدارش کردم، زیرلب غُری بزند، احتمالا فحشی نثارم کند و پشت به من دوباره بخوابد.. بله! دقیقا همین‌قدر به شانسم معتقدم!