بابا
بابام امشب رفت . واسه ده روز نیست . و من چقدر تو همین چند ساعت دلتنگشم . قبل رفتنش ، یه ساعتی رو حرف زدیم باهم . حالم خوب نبود اصلا . بغض داشتم و نمیتونستم خودمُ نگه دارم . بغلم کرد . باهام حرف زد . به حرفم اورد . انقدر که براش کلی حرف زدم . وسطش اشکام اومد . با اشکام ، درد میکشید . اما خیلی چیزا برام گفت . گفت حساس نباشم . گفت عادت کنم به خیلی چیزایی که اطرافم میبینم . گفت خوبیهاتُ نگه دار . شادیهات رو هم . بذار غمهای آدما واسه خودشون باشه . گفت ده روز بهت وقت میدم . وقتی برگشتم ، نمیخوام هیچ اثری از این دختربچهٔ حساس ببینم . به جاش یه خانوم بالغ رو میخوام . همونی که چند وقته پشت یه بچهٔ نقنقو قایمش کردی . میخوام دوباره شروع کنی به ورزش کردن . بازم آرایش کنی . بازم بخندی . برقصی و به هیچی فکر نکنی ..
بابا! شب از نیمه گذشته و من کنج اتاقم به تو فکر میکنم . که کاش حالت خوب باشه و دلتنگی مثل من آزارت نده . دوست دارم! بیشتر از هر چیزی تو دنیا . خودت گفتی ته تهش فقط تو و مامان واسم میمونید . خودت گفتی دل خوش نکنم به رفاقت این آدما . بابا! من خیلی وقته که هیچ دوستی ندارم . تو که همیشه رفیق بودی . زود برگرد ..
.
پ.ن: و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود ..
- ۹۵/۱۱/۲۱