تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

بابا

پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ق.ظ

 بابام امشب رفت . واسه ده روز نیست . و من چقدر تو همین چند ساعت دلتنگشم . قبل رفتنش ، یه ساعتی رو حرف زدیم باهم . حالم خوب نبود اصلا . بغض داشتم و نمی‌تونستم خودمُ نگه دارم . بغلم کرد . باهام حرف زد . به حرفم اورد . انقدر که براش کلی حرف زدم . وسطش اشکام اومد . با اشکام ، درد میکشید . اما خیلی چیزا برام گفت . گفت حساس نباشم . گفت عادت کنم به خیلی چیزایی که اطرافم میبینم . گفت خوبی‌هاتُ نگه دار . شادی‌هات رو هم . بذار غم‌های آدما واسه خودشون باشه . گفت ده روز بهت وقت میدم . وقتی برگشتم ، نمی‌خوام هیچ اثری از این دختربچهٔ حساس ببینم . به جاش یه خانوم بالغ رو می‌خوام . همونی که چند وقته پشت یه بچهٔ نق‌نقو قایمش کردی . می‌خوام دوباره شروع کنی به ورزش کردن . بازم آرایش کنی . بازم بخندی . برقصی و به هیچی فکر نکنی ..

بابا! شب از نیمه گذشته و من کنج اتاقم به تو فکر می‌کنم . که کاش حالت خوب باشه و دلتنگی مثل من آزارت نده . دوست دارم! بیشتر از هر چیزی تو دنیا . خودت گفتی ته تهش فقط تو و مامان واسم می‌مونید . خودت گفتی دل خوش نکنم به رفاقت این آدما . بابا! من خیلی وقته که هیچ دوستی ندارم . تو که همیشه رفیق بودی . زود برگرد ..

.

پ.ن: و سپیده‌دم با دست‌هایت بیدار می‌شود ..

  • ۹۵/۱۱/۲۱
  • دیار ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی