تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

رایحهٔ عودمُ عوض کردم . تصویر ذهنیم از تنهاییام صد و هشتاد درجه عوض شد! حس می‌کنم تو جنگل قدم می‌زنم . بماند که وقتی چشمامو می‌بندم ، صدای خش خش برگا رو هم توهم می‌زنم!

امروز بابام بهم گفت "من هنوزم رو حرفم هستم . قبول شی ، خونهٔ تهرانُ به نامت می‌زنم" بابام دقیقا میدونه چه حرفی رو کجا بزنه . الان که من منتظر یه محرک کوچولوام واسه بی‌وقفه تلاش کردن ، وارد عمل شده .

تو گیر و دار یه معامله‌م با خدا . یه آدم قدیمی می‌گفت " کافیه یه غیرممکن رو با خواست خودت ممکن کنی . اونوقت بشین و تماشا کن که چطور با یه معاملهٔ کوچولو ، تک تک غیرممکن‌های زندگیت ، ممکن میشن!"

این روزا عجیب خوشبینم . عجیب حال دلم خوبه . یه حس رهایی بی‌سابقه موج میزنه تو روزام . موندنیه . این بار منم که نمی‌ذارم هیچ آدمی ، این حال خوبُ ازم بگیره .

امروز ، بیشتر از هر وقت دیگه‌ای مدیونم به حکمت‌های عجیب و غریب اون بالاسری!

امروز ، فهمیدم خدا دوسم نداره! عاشقمه که واسه هرچیز کوچیک یا بزرگی که ازش خواستم ، گفته صبر کن! و بعدش چیزی صد برابر بهترُ بهم بخشیده ..

خدا جون! مشتی! دلبر! میدونم که داری نگام می‌کنی . عاشق‌ترینم برات!

تو یه ماه گذشته ، به اندازهٔ یه سال بزرگ شدم . آدمای زندگیم دو دسته شدن . آدمای گذشته و آدم‌های آینده! که مطمئنم حتی یه نفر مشترک هم بین این دوتا دسته وجود نداره :) آدم‌های حال واقعا وجود ندارن . چون چند وقتی میشه که کوچکترین تعاملی با هیچکس نداشتم . اگرم بوده ، یه طرفه بوده! بقیه با من! اینو تازه فهمیدم که تنها آدمایی میتونن تو دستهٔ دوم جا داشته باشن ، که منو با تمام خوب و بدام و حتی غیرعادی بودنام باور داشته باشن . کسایی که تو بهتر شدن برام یه الگوی خیلی خوب باشن . و آدمای قابل اعتماد!

شعار جدیدم اینه!

#LetMeBeMe

.

نه بسته‌ام به کس دل

نه بسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج

رها

رها

رها

من ..!

ساعت دوِ صبح زنگ می‌زنه . دارم کتاب می‌خونم .

+ دلم گرفته . برام "علی کوچیکه" رو بخون .

- چرا دلت گرفته؟ 

+ به تو چه! بخون!

- علی کوچیکه تویی!

+ حالم خوب نیست دیار . با قصه‌هات معجزه کن! با صدات! نمی‌خوام گریه‌م بگیره ..

می‌خونم براش . نفسای عمیقش پشت گوشی می‌پیچه . تموم که میشه ، بی خداحافظی قطع می‌کنه ..

میدونی؟ تا وقتی آدما رو عاشق نباشی ، تا وقتی دوسشون نداشته باشی ، میتونن برات بمیرن! صدات ، قصه‌هات ، شعرات ، نوای گیتارت و حتی بودنت ، براشون معجزه‌س . اما همین که شروع کردی به دوست داشتنشون ، دل میزنن . عوض میشن . عوضی میشن . انگار نه انگار یه روزگاری پیامبر بودی براشون ..

اما میدونی؟ آخرش این نیست! منم مثل فروغ باور دارم "کسی می‌آید .. کسی دیگر .. کسی بهتر .. کسی که مثل هیچکس نیست .."

آره! من باور دارم . کسی میاد که مثل من با بوی قهوه مست میشه . با بارون می‌رقصه . از شمع دلبری می‌کنه . کسی که عوض شدنُ بلد نیست . یاد نگرفته .. کسی که خودشه! با نگاهش میتونه بخنده . با اشکاش به گلدونا آب بده . با موهاش - بلند یا کوتاه - یه جمعیتی رو پریشون کنه .. یه نفر میاد . یه نفر که منُ بلده . منُ می‌فهمه و از تنها چیزی که هراس داره ، شکستن منه ..!

که اگه بیاد ، عاشقی رو یادش میدم . براش تا قلهٔ قاف میرم . با قطره‌های بارون براش گوشواره می‌سازم . با انارهای نرسیده ، گردنبند! رهایی رو یادش میدم . جنگیدن رو هم . و شاید خیلی چیزای دیگه . من باور دارم میاد . و پدربزرگم همیشه میگه "واسه اتفاق افتادن چیزی ، فقط کافیه بهش باور داشته باشی"

و من باور دارم که یه روز - که خیلی هم دور نیست - سهممُ از زندگی می‌گیرم!

   خیلی وقته چیزی ننوشتم

نمیدونم از کجا شروع کنم!

از گندمی که نیست؟ یا این حس لعنتیِ خالی بودن که دست از سرم برنمی‌داره؟

صداش تو گوشمه که می‌گفت "نمیتونم باهات کنار بیام" حالا منم و یه پوزخند که پاک نمیشه از رو لبام ..

منی که دستمو شکوندم . منی که مشت مشت قرص می‌خوردم که فقط بگذره نبودنش . منی که هیچ آدمی نمی‌تونست آرومم کنه . و تنها کسی که میتونست ، خودش دلیل تشویشم بود . منی که تا دو هفته پیش ، شعری که برام خونده بود و پلی می‌کردم و سیگار و با سیگار آتیش می‌زدم .

حالا وایسادم تو این نقطه . نه گندمی و نه هیچ آدمی این اطراف نیست . سهراب می‌گفت "یاد من باشد تنها هستم" و این چند روز عجیب از یادم نمیره حجم تنهاییام . من جز گندم دوستی نداشتم . بهتر بگم . من جز اون "کسی" رو نداشتم . و اونم خوب می‌دونست . می‌دونست و پشت پا زد به من و زندگی و احساسم .

من اهل نقاب زدن نیستم . اگه بدم ، تو واضح‌ترین حالت خودم بدم . اگه کمم ، کافی نیستم ، یا اصلا وصلهٔ ناجورم ، خودم بهتر از هرکسی میدونم .

  تا چند هفته پیش ، دل داشتم . هرچند شکسته ، هرچند خرد شده . اما داشتم . اما امروز ، با همین لرزی که دو هفته‌س تمام بدنمو گرفته ، میدونم که دیگه دلی ندارم . نه دلی ، و نه انتظاری برای دوست‌داشتن یا دوست‌داشته‌شدن . فقط بی‌صبرانه منتظرم نوروز بشه و همون چند نفری رو که این روزا جسته و گریخته می‌بینم ، هم نبینم .

این روزا ، وقتی میگم چیزی برام مهم نیست ، یعنی واقعا مهم نیست . این روزا شبیه یه آدم مرده شدم که هیچی رو حس نمیکنه . نه شادی ، نه اشک . نه لبخند و نه حتی اخم . هیچی! خالیِ خالی . خنثیِ خنثی . این روزا حس می‌کنم اگه جلوم یه آدمو بکشن ، من فقط نگاهمو میگیرم ، راهمو کج می‌کنم و میرم تا یه نخ دیگه سیگار بکشم . من نمردم . هنوز نفس می‌کشم ‌. هرچند یک در میون . اما هستم و همون اندک هوا ، منو از تمام دنیای شما بی‌نیاز میکنه ..

دنیاتون ارزونیتون . نخواستیم خوشی و غماتونُ ‌. فقط دیگه نگاه نندازین به این حجره قدیمی . خیلی وقته کرکره‌ش پایینه ..

   واژه‌ها توی سرم چرخ می‌خورند . قافیه‌ها اما جور نمی‌شوند . عکس‌هایش را از دیوار کندم . کاش می‌توانستم خودش را هم از دلم بکنم . با من چه کردی گندم؟ شنبه ، آخرین دیدار ما بود . همان دیدار آخری که قولش را داده بودم . نشد چشم‌هایش را ببوسم . به جایش مشت کوبیدم توی تخته . حدسش آسان است . استخوان دستم ترک برداشته . دکتر به عکس دستم نگاه کرد و همین را گفت . گفت باید گچ بگیری‌اش . عکس‌العمل من یک "نه" ی محکم بود . من بیشتر از این‌ها لایق درد کشیدنم . گچ بگیرم و تمام؟ نه! این اصلا کافی نیست . دستم را که خم می‌کنم ، از درد ، دنیا سیاه می‌شود . اما مهم نیست . تحمل می‌کنم . درد جسمی که چیزی نیست . از درون دارم آتش می‌گیرم . برای آن چاره‌ای هست؟

دلم برای گندم تنگ است . خیلی تنگ . آنقدر که از دور میبینمش و در دلم زجه می‌زنم و بارها می‌بوسمش . اما در ظاهر؟ با یک نفس عمیق از کنارش رد می‌شوم . شک دارم که اصلا مرا می‌بیند؟ قدم‌های لرزانم را پشت سرش حس می‌کند؟ اشک‌هایم را چه؟ خنده‌های بلند عصبی‌ام را چطور؟ کیمیا می‌گوید "از آرامشت می‌ترسم . طوفانی بزرگ را در راه حس می‌کنم"

من هیچوقت خودخواه نبوده‌ام . گندم تنها چیزی بود کشودر تمام زندگی ، برای خودم خواستم . که ای کاش می‌مردم و نمی‌خواستمش . تو بگو خدا . چه کنم؟ با این دل لعنتی‌ام چه کنم؟ چرا می‌خواهمش هنوز؟ مگر قول نداده بودم؟ باز هم بدقول شدم؟ من که چنین آدمی نبودم . خدا . لطفا به زمین بیا . بیا و بگو چطور دوباره خودم باشم . گندم توی چشم‌هایم زل زد و گفت "آره . نمی‌توانم با تو کنار بیایم" خندید . شکستم . نزدیک شد . خرد شدم ‌. رفت . هیچ شدم . یک هیچ بزرگ .

. برایم نوشته "وقتی خواندمش ، حس کردم بی‌رحم ترینم" نه عزیزترین من . تو بی‌رحم نیستی . تو تنها یک آدم عادی هستی که نمی‌توانی فرد آنرمالی مثل من را کنارت تحمل کنی . نمی‌توانی با من کنار بیایی . چرا؟ چون باز هم منِ لعنتی فرق دارم . انقدر که نمی‌توانی بپذیری‌ام . بارها از خودم پرسیدم "گناهت چیست؟" و دریغ از یک جواب که الهام شود .

. دلم ، روحم و بند بند تنم می‌خواهدش . چه کنم؟ کدام دیوار را بریزم تا برگردد؟ تا بپذیرد؟ تا بخواهد مرا؟

.

در به در تر از باد زیستم                   

در سرزمینی که گیاهی در آن نمی‌روید

ای تیزخرامان!

لنگیِ پای من

از ناهمواریِ راهِ شما بود ..

"گلکو می آید

گلکو می آید خنده به لب

گلکو می آید ، می دانم .."

.

گندم برای من گلکوی شاملو بود . همان رکسانای افسانه ای . من برایش چه بودم؟ هیچ!

چه صدایت کنم؟ گندم؟ گلکو؟ رکسانا؟ مبینا؟ دلبر؟ چه صدایت کنم که گنگ ترین واژه ها ، از حجم خیال تو ، پرمعنا می شوند .. چه صدایت کنم پیامبر من؟ مادرم می گوید "به پرستش او رسیده ای" و من چه ساده لوحانه فکر می کنم که او را "در فراسوی مرز های تنش دوست دارم" . روزهایم با شاملو آمیخته شده اند . و با گندم . با یاد هردویشان سر می کنم . چون دیگر گندمی نیست که در آغوشش اشک بریزم . همینطور شاملویی . آنقدر فکر کرده ام که تمام سلول های مغزم از هم فاصله می گیرند . شناورم . و همینطور گیج . حالم؟ بدتر از بد!

بعد از دو روز دیدمش . داشت می خندید . بی من . انگار مسابقه ی "چه کسی بی دیگری شادتر است" راه انداخته بود . تمام روز دلم را خفه کرده بودم که نروم ببینمش . حاصلش؟ یک دست کبود و خونی که از فرط مشت زدن به دیوار حاصل شده بود .

من بی معجزه ی چشمانش چه کنم؟

قول داده بودم که اگر باعث آزارش شدم ، بروم . اکنون ، چیزی فرای درد و آزارم برایش . چه کنم؟ دل بکنم؟ کوه کندن که آسان تر است!

چند روزی است افسانه ها در سرم جان گرفته اند . از ویس و فرهاد و لیلا بگیر ، تا امیرندایی و داستان های معاصر . بارها خودم را جای امیر گذاشته ام . چه داشت که من نداشتم؟ خب ساده است . معشوقش دوستش داشت اما گندم نه . همین کافی نیست؟ لیلای امیر پا به پایش رسوایی ها را تاب آورد . ولی گندم من چه؟ گندم من؟ خنده دار است . مادرم می گوید "تو نمی توانی مالک گندم باشی" به راستی که من هیچ نقشی در زندگی گندم ندارم . من بی او ویرانه ام .

چقدر علی سعی دارد قوی بودن را یادم بدهد . و چقدر شاگرد خوبی نیستم برایش . دوباره بساط سیگار پهن شده است . همین الان که کسی خانه نیست و انگار اتاقم را مه گرفته است . دوست داشتن زوری نیست . ماندن هم . شده ام مثل زالویی که به دامان گندم چسبیده و عشق گدایی می کند . فکر نکن نمی دانم کجای کارم . بهتر از هرکسی می دانم . به قول مادر ، می خواهم قوی شوم . خانواده ام و علی را سربلند کنم . که ببینید! خودم را از چنین مخمصه ای نجات دادم . ضعیف بودن کافی است . زالو بودن کافی است . نگین می گوید "تو باعث حال بد گندمی . اگر تو نبودی ، حالش خوب بود" حق دارند . همه حق دارند . این منم که به بیراهه رفتم . علی می گوید "تو خودت به من گفتی برای خودم اهمیت قائل شوم . حالا چرا تو ، به خودت توجه نمی کنی؟ احساسی بودن بس است . او دوستت ندارد . بی تفاوت باش . فراموشش کن . داری گند می زنی" خودم بهتر از هرکسی می دانم که چقدر از من واقعی فاصله گرفته ام . اما "اوضاع را تغییر خواهم داد" فقط یک بار دیگر چشمانش را ببینم . دست هایش را ببویم . و با لب هایم ، پیشانی اش را لمس کنم . قول می دهم بار آخر باشد . اصلا اسمش را می گذاریم "دیدار آخر" بعد از آن ، گورم را از زندگی اش گم می کنم . می روم و نامردم اگر برگردم . فقط یک بار دیگر . فقط همین یک بار!

.

"اکنون من و او ، دو پاره ی یک واقعیت ایم

در روشنایی زیبا

و در تاریکی زیباست

در روشنایی دوست ترش می دارم

و در تاریکی دوست ترش می دارم"