بدنم داره از کمبود نیکوتین له میشه و من هیچ، من نگاه!
تو تاریکی، اشکام دارن از گونهم مثل سرسره پایین میان و من هیچ، من نگاه!
تمام استخونهای بدنم و عضلههایی که تا امروز حتی نمیدونستم وجود دارن، به شدت درد میکنن و من هیچ، من نگاه!
تمام سلولهای مغزم از انتظار خسته شدن و بازم من هیچ، من نگاه!
اینارو میگم، چون اینجا تنها جاییه که برام مونده و میتونم یکم غر بزنم!
چون این اطراف نه گندمی پیدا میشه، نه نگینی و نه حتی پیمانی! راستش دلم نمیاد پناه هم باهام درد بکشه.. آقای نون هم که کلا از مرحله پرته!
پس منم و این تاریکخونه و چند نفر غریبهای که از بد روزگار، منُ میخونن!
دروغ چرا؟ گلپر چند هفتهای میشه که خشک شده..
برگهای غمزه هم یکی یکی دارن زرد میشن و پایین میافتن..
چند هفتهای هست که سراغ نازلی نرفتم و صداشُ نشنیدم..
چند هفتهای میشه که شعر ننوشتم..
واقعا چرا این همه از دوستداشتنیهام دور شدم؟
حتی چند وقته که از مراقبه هم غافل شدم..
شاید واسه تمام ایناست که حس میکنم چیزی رو گم کردم!
میدونی؟
بابام یه زمانی، خیلی زیاد چای میخورد. بدون قند و خوشرنگ! روزی نزدیک به دو فلاسک! تو خونه، تو شرکت، حتی تو ماشین هم یه فلاسک داشت..
اما ماه رمضونها، وقتایی که روزه میگرفت، خیلی اذیت میشد. کافئین به بدنش نمیرسید و همهش عصبی بود و سردرد داشت..
تا یه روز! من خیلی بچه بودم! یادمه داشتم نقاشی میکشیدم. بابا یهو اومد تو سالن و پیش ماما نشست. اومد و گفت دیگه کافیه! همین!
بعد از اون روز، با گذشت چندین سال، دیگه حتی یکبار هم چای نخورد.. یه تصمیم گرفت و پاش موند! الان تمام فامیل میدونن که بابام چای نمیخوره و تو دورهمیها، آبجوش واسش جای چای رو گرفته.. اونم خیلی کم. چیزی که هیچ ضرری نداره و نبودش هم آزاری نمیرسونه..
القصه!
اینا رو میگم چون حالم خیلی بده..
چون میخوام چیزی رو کنار بذارم که تو هیژده سال زندگیم برام اولویت بوده. چیزی به اسم عشق!
چیزی که همیشه بدیهاش به خوبیهاش چربیده! اما من هیچوقت جرات کنار گذاشتنشُ نداشتم!
اما امشب فرق میکنه..
امشبی که تمام وابستگیهام بهم دهنکجی میکنن و هیچکس این دور و اطراف نیست تا فقط بشنوه، باید بگذرم..
از عشق
و از خرده چیزی به اسم احساس!
شاید خیلی چیزا رو همراهش از دست بدم، اما مهم نیست..
امروز روزیه که من قول دادم، این آخرین باری باشه که راجع به گندم حرف میزنم..
بابا!
دختر کوچولوت انقدر قوی شده که داره با دستای خودش، ریشههای وابستگیشُ از خاک بیرون میاره..
بابا!
حالم بده.. اما پیشم نیستی که وقتی ناراحتم، مثل همیشه بگی "کسی حرفی زده؟ برم بکشمش که حالت خوب شه؟"
کاش امشب تموم شه..
کاش..