تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

 پوکر فیس نه!

لبخندم نه!

قهقهه حتی:))))

دلم یه خطر کردن درست و حسابی می‌خواست!

-دارم به چی تبدیل می‌شم؟

+مهمه؟

-نه!

+پس نپرس اصلا!

+خیانت؟

-به کی آخه؟

-بهش می‌گن تلافی بچه!

تلافی تمام محدودیت‌ها

که میشه یه خط قرمز مچاله شده!

می‌گه "گنگ حرف می‌زنم! خودم می‌دونم!"

واسه منی که تو فهمیدن آدما، همیشه یه پای کارم لنگیده، تو واضح‌ترین خط این روزامی!

یه خطی که امروز هست، ولی فردا شاید نباشه!

و این چیزیه که هم من می‌دونم، هم تو!

میگه دیلِی دارم:))))

حق داره!

میگه "این ضریب هوشی و این رفتار؟ عجیبه!"

نمی‌گم بهش که عادت دارم به این حرفا!

هرچی میگه، میگم قبول!

چون جرأتی رو بهم بخشیده که نداشتم تا حالا!

چون چیزی رو داره که می‌خوامش!

زندگی تو لحظه..

مهم‌ترین چیزی که ازش یاد گرفتم!

غم و غصه‌ها به درک

خودت مهمی فقط!

+عشق؟

-مسخره می‌کنی؟!

-هوسِ مطلقه!

سیبی که از درخت دانش خوردیم و افتادیم پایین

الان دوباره می‌خوریم تا بریم پایین‌تر

برسیم تهش!

لعنتیِ وسوسه‌کننده..!


پ.ن: تا ابد می‌تونم آهنگ "پسر بد" رو گوش کنم و فکر کنم و فقط بخندم=)))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 امشب عجیب بود..

نمی‌تونم بگم خوب یا بد! فقط عجیب بود..

فهمیدم که وفاداری وقتی معنا پیدا می‌کنه، که تو گزینه‌های دیگه‌ای هم داشته باشی!

وقتی داشت رو دستم خط می‌کشید.. 

وقتی خیره شده بود بهم و ریز می‌خندید..

دندون کجِش موقع خنده..

قاشق دهنی‌ش موقع بستنی خوردن..

وقتی بهش گفتم "چه بی‌رحمانه زیبایی!" و شرم کرد..

موهای بلندی که براش بافتم و قول داد کوتاه‌شون نکنه..

حرص خوردناش از خواب کم من..

سلیقهٔ افتضاحش تو موزیک!

خنگ شدناش..

نگران شدناش..

اهمیت دادناش..

غر زدنای زیر لبی‌ش..

تعجب کردن و فحش دادناش..

چیزی که می‌دونستم و نمی‌دونست..

یه حس آشنای عجیب..!

تمام مدت، صدای یه زنگ تو سرم بود..

که رو بگیر! برو از اینجا و دست‌و‌پا نزن! تو مالِ این کار نیستی! خیانت نکن به این حس پاک لعنتی!

اون رفت..

گفت دیرش شده و باید بره خونهٔ داداشش..

چقدر این جملهٔ لعنتی آشناست..

"دیرم شده.."

با یه پوزخند..

 داری گُم می‌شی می‌دونم 

به این تنهایی محکومم

نمی‌دونم چرا باز هم

کنارت خیلی آرومم

داره اوضاع عوض می‌شه

داری بدجور کم می‌شی

نمی‌رم با خودم می‌گم

دوباره عاشقم می‌شی

ازم حالی نمی‌پرسی

نمی‌دونم چرا سردی

منم باعث شدم اما

تو اوضاع رو عوض کردی!

مگه جز من توو این دنیا

کسی می‌گرده دنبالت؟

کجا می‌ری تو این سرما؟

کجا می‌ری با این حالِت؟


آهنگ رستاک که صدها بار پِلی شده و هنوزم تو گوشمه!

کجا می‌ری با این حالِت؟

 آدم های رمانتیک، قد خر شعور ندارند!

نمی‌فهمند که : هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک‌طرفه وجود ندارد

به نظرم کثافت است، کثافت مطلق!

عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمی‌دهد، ممکن است در کتاب ها هیجان‌انگیز باشد؛ ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته‌کننده است...


جزء از کل - استیو تولتز


پ.ن: حرفی می‌مونه؟

 یه دیالوگ تو فیلم "Scent of woman" بود که می‌گفت "توی زندگیم هر وقت به یه دوراهی رسیدم، بدون استثناء می‌دونستم راه درست کدومه. اما همیشه راه اشتباه رو انتخاب کردم. می‌دونی چرا؟ چون راه درست لعنتی همیشه سخت تر بود!"

شده داستان من که امروز واسه یه نفر رو تختهٔ اتاقم ایکس و ایگرگِ آدمای زندگیم و فلِشای بین‌شونُ کشیدم..

و میدونی واکنشش چی بود؟ سردرد!

گفت "تموم کن این آدم اشتباهُ!" و من نمی‌دونم من اشتباهم یا اون! همه‌چی به شکل احمقانه‌ای پیچیده شده! می‌دونم راه درست چیه.. اما این حس، پاک‌تر از اونه که بخواد کشته بشه!

این مدت، زیاد از حد درگیر آدما بودم.. باید یکم دور شم تا تعادل برقرار شه.. تا بتونم درست‌ترین تصمیمُ بگیرم..

حس می‌کنم به پوچی رسیدم! یه خلاء که از هر راهی می‌رم، بهش می‌رسم.. من واقعا کی‌اَم؟ "خود" من همون خود امروزه؟ یا خودی که فردا قراره باهاش روبه‌رو ‌شم؟ چرا همه‌چیز تو نظرم مسخره شده؟ روابط، حرف‌ها، نگاه‌ها..

هزار و یک "چرا" تو ذهنم چرخ می‌خوره!

چرا من اونی نیستم که ترجیح داده می‌شه؟

چرا این روزا تو دنیای من، دو دوتا می‌شه سه؟

چرا کسی حرف‌هامُ نمی‌فهمه؟

چرا دوست‌داشتنی‌ترین آدم زندگیمُ بیشتر از چند دقیقه نمی‌تونم تحمل کنم؟

فاطی می‌گه "اول بند خودتُ از پات باز کن!"

منی که هنوز با خودم درگیرم، چطور می‌تونم به یه آدم دیگه نزدیک بشم؟

انگار همه‌چی بی‌معنا شده.. نمی‌دونم چه بلایی داره سرم میاد! این بغض همیشگی داره خسته‌م می‌کنه..

شاید وقت قلب‌تکونی نزدیکه..!

 من بدترین آدم دنیام

کاری رو کردم که بیشتر از همه چیز ازش نفرت دارم

چیزی بودم غیر از خودم

و باعث شدم دو نفر از هم متنفر شن

به همون خدایی که داره با اخم نگام میکنه قسم

من نمی‌خواستم اینجوری شه

وسط عصبانیت و کلافگی، حرفی از دهنم در رفت

از خودم متنفرم

نباید اینجوری می‌شد

کاش منُ ببخشن

اگه دوباره با هم خوب شن، قول میدم که دیگه تو زندگی هیچ‌کدومشون نباشم

هرچقدرم که برام سخت و لعنتی باشه

اصلا دیگه منُ نبینن

فقط کاش زودتر

از خودم متنفرم

یعنی خدا منُ می‌بخشه؟

لعنت به من

لعنت به من

 آنقدر حالم خوب نیست که نمی‌دانم از چه بنویسم..

آنقدر احساساتم قاطی شده‌اند که..

گاهی با خودم می‌گویم، اگر در جایی دیگر به دنیا آمده بودم چه؟ با آدم‌های دیگر و تجربه‌های متفاوت.. آن‌وقت چه می‌شد؟ هنوز همانی بودم که هستم؟

اصلا مگر تجربه‌ها ما را می‌سازند؟ مگر مشکلات روحمان را شکل می‌دهند؟ اگر این‌گونه باشد، پس با کوچک‌ترین حرکتی، تبدیل می‌شویم به آدمی دیگر! خودمان نیستیم.. اصلا خودِ ما یعنی چه؟ مگر نه که از جنس تجربه‌ایم؟ پس از کجا می‌فهمیم خودِ واقعی‌مان این هست یا نه؟ اصلا واقعی هستیم یا آینه‌ای در برابر توهم؟ ما واقعا که هستیم؟

و عشق، هزارتویی مبهم بود.. که ما را رها کردند در آن و گفتند "تجربه کنید تا خودتان را پیدا کنید!" اصلا نشد بپرسیم "اگر خودمان را نخواهیم چه؟ اصلا مگر جز عشق، راه دیگری نیست؟" نشد بگوییم "چرا این همه بی‌رحمی؟ شما که روزی عاشق بوده‌اید! پس چرا می‌گذارید ما مبتلا به دردی شویم که درمانی ندارد؟"

ما را گذاشتند و رفتند.. رفتند و حرف‌هایمان را بلعیدیم.. حناق شدند، ماندند گوشهٔ گلوهای ترک‌خورده‌مان..

همان روز اول بود که فهمیدیم نباید منتظر پاسخ ماند!

حالا که رفته‌ایم.. حالا که عاشقیم.. یعنی کسی که به عنوان "خود" می‌شناسیم، واقعا خودمان هستیم..؟

 رفتن از یاد ابرها چگونه است؟

مثل رفتن از یاد تو؟

یا کمی نرم‌تر؟

هیچوقت دنیای آدم‌ها را دوست نداشته‌ام..

چون دنیای من، همیشه کمی زیباتر از آن‌ها بود!

با شعرهای بیشتر

موسیقی

و رنگ‌های تیره!

می‌شد کمی دوست‌تر داشته باشم این اجبار غم‌انگیز را

ولی نتوانستم!

خواستن همیشه دست من بوده..

ولی توانستن نه!

مثل تلاش عبثم برای به دست آوردن معشوقه‌ام!

دنیای من تیره بود

اما هرچه بود، دوستش داشتم!

تا قبل از این‌که او پیدایش شود!

بعد از آن، جوری خودم را تنها یافتم

که خیال هیچ سایه‌ای به من نمی‌رسید!

و حالا دنیایم، قدری تنگ است برای خیال‌بافی‌های پوچ شبانه!

نمی‌شود بیایی؟

و باشی در دنیای کوچک خودساخته‌ام؟

چون بدون تو

دوام نمی‌آورم این حجم بی‌رحم از زندگی را!

انگار یادم رفته قبل از تو چگونه بودم

زندگی‌کردن را از یاد برده‌ام!

نمی‌شود بیایی و یادم بدهی؟

من زرتشت باشم و تو

آتشی که هیچ‌گاه خاموشی نمی‌پذیرد!

چند روز است که واژه‌ها به قلمم روی آورده‌اند..

شاید خیال می‌کنند، می‌توانم پس بگیرم تو را

از زندگی

از آدم‌ها

از غم‌ها

می‌شود به حرمت خیال خام واژه‌ها هم که شده، بیایی؟

من بدترین بدِ دنیا! قبول!

اما واژه‌ها که گناهی ندارند..

به خاطر آن‌ها هم که شده، مرا بپذیر!

زیباترین معشوقهٔ دنیا!

بیا که انبوهی از شعر را به تو بدهکارم..

بیا که صاف کنم بدهیِ لعنتی‌ام را..

من هستم

تو بیا..

 وقتی غمگینی

که واقعا غمگینی!

نفس‌هایت یکی‌درمیان بالا می‌آیند..

بغض داری

ولی اشک نه..

وقتی یک خاطره در سرت زنگ می‌خورد..

آنقدر حالت خوب نیست

که "اینگونه بی تو ببین چنگ بر آسمان می‌زنم بی‌محابا!"

یا "مرا به طوفان داده‌ای، خودت کجایی؟"

شاید هم "جز رفتنت تصویری نمی‌آورم به یاد..."

وقتی به تاریکی خیره شده‌ای

نه در بیابانی

نه خورشیدی هست

اما سراب را می‌بینی!

ناگهان همه‌چیز معنای خودش را از دست میدهد!

درد

غم

عشق

بغض

می‌شوی آدمی که تنهایی‌‌هایش را شکار میکند و هیچ‌چیز در سرش نیست!

دوباره بی‌حسی برمی‌گردد و تو تبدیل می‌شوی به آدمی

که همیشه آرزویت بوده باشی

دقیقا در شبی که واقعا غمگینی..!



هوا آن سوی چشمانم بارانی‌ست

سکوتم تحفهٔ رنجی پنهانی‌ست

هوا را پنجه می‌سایم می‌بینی

نفس اطراف دستانم پیدا نیست

صدایی از درون با من می‌گوید

شروع فصل بی‌رحم تنهایی‌ست


احسان حائری