همیشه و در هر جمعی که بودم، اگر از من دربارهٔ عشق میپرسیدند، تاکید میکردم که من عاشق نشدهام؛ اما مجنون، چرا.
گندم، گلکوی جاودانهٔ من بود. من با او، عمیقترین قسمت خودم را شناختم. و چطور میتوانم مدیونش نباشم؟
مدیون تمام پسزدنها و در عین حال، آغوش گرمی که وقت و بیوقت برایم باز میشد؟
من به نبودنش مدیونم.
نبودنی که مرا مجبور کرد روی پاهایم بایستم و زخمها را فراموش کنم؛ در انتظار بوی باران نباشم و بفهمم که دنیا نه به اندازهٔ عشق، کوچک است؛ و نه به اندازهٔ فراق، کوتاه.
بعد از گندم، چیزهای زیادی دیدم. کوچههایی که به لذت محض و جادههایی که به دردی بینهایت میرفتند.
بعد از او، آدمهایی آمدند که بسیار دوستم داشتند و بعضا از جنون جاری چشمهای تیرهام شعر سرودند. بعد از تمام آنها بود که من جادوی نخواستن گندم را درک کردم.
و من بودم که کنار گوش تمامشان، پس از بوسهای که تنها خودم میدانستم آخرین است، زمزمه میکردم: «هیچاش تقصیر من نیست. روزی میآید که میفهمی.» و در دل، ادامه میدادم: «مثل من و تمام آدمهایی که دیگر از هیچکس دلگیر نمیشوند.» همان چیزهایی که او روزی به من گفته بود..
من هر روز، در تقاطع خیابانها، خودم را میدیدم که سعی داشت رز سرخی را دفن کند.
میدیدم و آرام میگذشتم.
هر روز، هر ساعت، هر دقیقه.
با خشم، با اشک، با درد.
فهمیدم دنیا نه به بازندهها نیازی دارد، نه به عشّاق.
و تنها یک مشت ماشین قرار است از انتخاب طبیعی این قرن، جان سالم به در ببرند.
ماشینهایی که هیچگاه از دام عقل رهایی نمییابند.
میدانم که زنده میمانم.
تا الان که اینطور بوده.
و اما، گلکوی دیروز من
مرا به خاطر رنجی که به واسطهٔ دوریام از تو، به تو تحمیل شده، ببخش.
هنوز هم خاطرت برایم عزیز است
اما انگار زندگی، مثل همیشه خوابهای دیگری برایمان دیده..
- ۰ نظر
- ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۱:۰۹