تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

همیشه و در هر جمعی که بودم، اگر از من دربارهٔ عشق می‌پرسیدند، تاکید می‌کردم که من عاشق نشده‌ام؛ اما مجنون، چرا.

گندم، گلکوی جاودانهٔ من بود. من با او، عمیق‌ترین قسمت خودم را شناختم. و چطور می‌توانم مدیونش نباشم؟

مدیون تمام پس‌زدن‌ها و در عین حال، آغوش گرمی که وقت و بی‌وقت برایم باز می‌شد؟

من به نبودنش مدیونم.

نبودنی که مرا مجبور کرد روی پاهایم بایستم و زخم‌ها را فراموش کنم؛ در انتظار بوی باران نباشم و بفهمم که دنیا نه به اندازهٔ عشق، کوچک است؛ و نه به اندازهٔ فراق، کوتاه.

بعد از گندم، چیزهای زیادی دیدم. کوچه‌هایی که به لذت محض و جاده‌هایی که به دردی بی‌نهایت می‌رفتند.

بعد از او، آدم‌هایی آمدند که بسیار دوستم داشتند و بعضا از جنون جاری چشم‌های تیره‌ام شعر سرودند. بعد از تمام آن‌ها بود که من جادوی نخواستن گندم را درک کردم.

و من بودم که کنار گوش تمامشان، پس از بوسه‌‌ای که تنها خودم می‌دانستم آخرین است، زمزمه می‌کردم: «هیچ‌اش تقصیر من نیست. روزی می‌آید که می‌فهمی.» و در دل، ادامه می‌دادم: «مثل من و تمام آدم‌هایی که دیگر از هیچ‌کس دلگیر نمی‌شوند.» همان چیزهایی که او روزی به من گفته بود..

من هر روز، در تقاطع خیابان‌ها، خودم را می‌دیدم که سعی داشت رز سرخی را دفن کند.

می‌دیدم و آرام می‌گذشتم.

هر روز، هر ساعت، هر دقیقه.

با خشم، با اشک، با درد.

فهمیدم دنیا نه به بازنده‌ها نیازی دارد، نه به عشّاق.

و تنها یک مشت ماشین قرار است از انتخاب طبیعی این قرن، جان سالم به در ببرند.

ماشین‌هایی که هیچ‌گاه از دام عقل رهایی نمی‌یابند.

می‌دانم که زنده می‌مانم.

تا الان که این‌طور بوده.


و اما، گلکوی دیروز من

مرا به خاطر رنجی که به واسطهٔ دوری‌ام از تو، به تو تحمیل شده، ببخش.

هنوز هم خاطرت برایم عزیز است

اما انگار زندگی، مثل همیشه خواب‌های دیگری برایمان دیده..

آدم گاهی دلش برای آدم‌ها که نه؛ برای احساسی که زمانِ بودن با اون‌ها داشت، تنگ می‌شه..

اگه قرار باشه الهه رو توصیف کنم؟

پرمدعا، خودبزرگ‌بین، جندهٔ توجه، زیرآب‌زن، متلک‌گوی فوق حرفه‌ای و خدای خنده‌های تصنعی.

وقتی یه نفر کاری انجام بده که ازش بدم بیاد(چون معمولا بدون دلیل از کسی متنفر نمی‌شم و حتی به وایب بد و این مزخرفات هم معتقد نیستم)، حتی نفس کشیدنش هم عصبیم می‌کنه. مثل همین موجود که حتی اوردن اسمش، تمام اعصاب مغزم رو تحریک می‌کنه.

امیدوارم هیچ‌کس توو زندگیش، داشتن چنین همکاری رو تجربه نکنه.

و بیشتر از اون امیدوارم که تا لحظهٔ مرگ، به هیچ آدمی به نام الهه برنخورم.

چرا نمی‌خوابم؟ چون سردرد خیلی بدی دارم و با تمام سلول‌های بدنم حرص می‌خورم که چرا جلوی جمع، یه لگد نثارش نکردم. نکبت.

حدس بزنید کی امروز واسه رفتن همکاری که کمتر از دو ماهه باهاش صمیمی شده، زار زار گریه کرده؟

یا کی هر روز با بدن‌درد و تن سرد عرق‌کرده از کابوس‌های تکراری و بعضا آپ‌دیت‌شده از خواب می‌پره؟

یا حتی کی سیزده روز زودتر از موعد پریود شده؟

کی وقتی اتفاقی می‌بینه رفیق ازپشت‌خنجرزن‌ـِش، عکس دونفری‌شون توو تولدش رو روی پروفایلش گذاشته، بغض می‌کنه؟

حدس بزنید کی از شیش ماه پیش تا الان، دوازده کیلو کم کرده؟


به نظر می‌رسه بر خلاف تصور اکثریت، اون‌قدرا هم وحشی نیستم!


-ولوم موزیک را بالاتر برده و با چشمان اشکی، به هورمون‌های به‌هم‌ریخته‌اش فحش می‌دهد-

ما قرار بود کون دنیا رو پاره کنیم.

اما به جاش زدیم ماتحت هم‌دیگه رو دریدیم!

نیت پارگی بود که به حمدلله حاصل شد.

آدمای زندگی من، وقتی اطرافشون از حالت عادی شلوغ‌تر می‌شه، دیگه حتی خودشون رو هم نمی‌شناسن. من که جای خود دارم.

مسئله این‌جاست که فکر می‌کنن این شلوغی دائمیه. که هاه؛ که نیست.

وقتی هم که مگسان گرد شیرینی پریدن، تازه شروع می‌کنن به تشخیص رنگ‌های اصلی. بات ایتس توو فاکین لیت.

خبری از استثناء و این اراجیف هم نیست. از ابتدای حیاتم تا همین لحظه، همه همین‌طور بودن.

ری‌اکشن من؟ هم‌زمان با روشن کردن سیگارم، با گوشهٔ چشم به در اشاره می‌کنم‌. همین.


پ.ن: این داستان واسه الان نیست‌. در حال حاضر، رفتن آدما از زندگیم مثل کشف یه نسخه قدیمی از اجرای اپرای هلن کلره. که خب نمی‌شه. چون درواقع رفتن چیزی که نداریش و اساسا براش موجودیتی قائل نیستی، محاله.

این که خودتون رو قبول دارید، خیلی عالیه.

اما اگه انتظار داشته باشید دیگران هم به همون اندازه قبولتون داشته باشن، یکم موضوع رو به سمت احمقانه بودن هدایت می‌کنه.

این که شما از اخلاق‌های بدتون لذت می‌برید و به هیچ عنوان قصد اصلاحشون رو ندارید؛ و سعی دارید با بهانه‌هایی مثل «در این صورت دیگه خوب‌ها به نظرم خوب نخواهند بود!» خودتون رو قانع کنید، به منِ نوعی هیچ ارتباطی نداره.

اما اگه من به همون دلایل، انتخاب کنم که دیگه در کنار شما نایستم، شما هم تبدیل می‌شید به آخرین آدمی که این موضوع می‌تونه بهش مربوط باشه.

و اگه به این ری‌اکشن‌ها تحت عنوان «کینه به دل گرفتن!» نگاه می‌کنید، نشون می‌ده که شعورتون در پذیرش آزادی فردی و احترام به آدم‌ها، مثل قدرت درک هستهٔ انار از نظریهٔ نسبیته.

تو را در خواب‌هایم بعد از این دیگر نخواهم دید

تو را با آب‌ها، آیینه‌ها معنا نخواهم کرد...


#محمد_سلمانی


پ.ن: گنگ، حیران، آشفته..

چیزی ندارم برای پیشکش؛ جز چند قطره اشک ناقابل..

مرا ببخشید و از جهان‌تان خط بزنید..

شاید آرامش غریبانه‌ام برگردد..

من همیشه به روزنه‌های نور امید داشتم‌..

اما می‌دونم که مثل اکثر اعتقاداتم قصه‌ست‌.‌. عبثه..

با این حال، تو تنها کسی بودی که آخر هر جمله‌ت، اسمم رو صدا می‌زدی..

این‌جا هیچ‌کس در انتظار من نیست..

شاید برای همین است که پس از هشت ماه، در غمگین‌ترین شب تا به حال، این‌جا را برای نوشتن انتخاب کرده‌ام.

جایی که حتم دارم هیچ آشنایی، رنگ واژه‌های مرا از غریبه‌ها، متمایز نمی‌داند..

مدت‌ها بود که غمی به این بزرگی، روی سینه‌ام سنگینی نمی‌کرد..

غمی به وسعت یک شهر..

مدت‌ها بود که دوری را به دوستی ترجیح داده بودم..

مدت‌ها بود که خنده‌هایم را از گوشه و کنار شهر برمی‌داشتم و جایی حوالی قبرستان رها می‌کردم..

مدت‌ها بود که فاصله گرفتن از خودم را تمرین می‌کردم..

و در حالی که درد آغشته به لذت وصف‌ناپذیری وجودم را احاطه می‌کرد، با اشک‌هایم به گلدان‌ها آب می‌دادم.. هر هفته..

زخم‌هایم را آورده‌ام نزد غریبه‌ها.. نزد شما..

چون غریبه‌ها همیشه امن‌ترند..

و این منم که از ازل، به غریبه‌ها پناه می‌آوردم..