دلتنگی
تمام حس این روزام شده دلتنگی . بزرگ شدم ولی کاش میتونستم مثل بچهها ، رو زمین پا بکوبم و بگم بابامُ میخوام! بعد مامان مثل اونوقتا برام چیپس و آبنبات بگیره . بگه "بابا تو راهه نازنینِ مامان . یکم دیگه صبر کنی ، رسیده" تازه چهار روز از رفتنش میگذره و من عین چهار روزُ تو هر نیم ساعت ، بهش پیام دادم یا ویدیو کال کردیم . دارم به این فکر میکنم که هروقت قبول شدم و خواستم برم ، چطور میتونم تمام دلتنگیهامُ تو چمدون جا بدم . چقدر قاب عکس باید با خودم بردارم ..
داره بارون میاد . گلپر پشت پنجره نشسته و سردشه . کاش بودی تا باهم میرفتیم زیر بارون . مثل همیشه تو یه گوشه میایستادی به تماشا و منم زیر بارون برات میرقصیدم ..
باید درس بخونم . نباید بذارم این حس ریشه کنه تو روزام . باید از تهِ دل خوشحالش کنم . که وقتی برگشت و نتیجه رو دید ، با یه دلیل محکم بهم افتخار کنه . مثل همیشه ..
یه جا خوندم "اگه واسه هدفت داری هفتاد درصد تلاش میکنی ، اون سی درصدِ باقیمونده رو واسه کدوم کارِ لعنتیِ مهمتری داری صرف میکنی؟"
باید تلاش کنم . چون هیچ چیز لعنتی مهمتر از هدفم نیست . بابام برمیگرده . ولی این ثانیهها نه . صددرصدِ تلاشمُ میکنم . اصلا امشب تا صبح بیدار میمونم! اینجوری شاید بتونم کم کاری دیروز رو هم جبران کنم .
خداحافظ دلتنگی!
سلام تلاشِ بیوقفه!
- ۹۵/۱۱/۲۴