تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

دلتنگی

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ

 تمام حس این روزام شده دلتنگی . بزرگ شدم ولی کاش میتونستم مثل بچه‌ها ، رو زمین پا بکوبم و بگم بابامُ میخوام! بعد مامان مثل اون‌وقتا برام چیپس و آبنبات بگیره . بگه "بابا تو راهه نازنینِ مامان . یکم دیگه صبر کنی ، رسیده" تازه چهار روز از رفتنش میگذره و من عین چهار روزُ تو هر نیم ساعت ، بهش پی‌ام دادم یا ویدیو کال کردیم ‌. دارم به این فکر می‌کنم که هروقت قبول شدم و خواستم برم ، چطور میتونم تمام دلتنگی‌هامُ تو چمدون جا بدم . چقدر قاب عکس باید با خودم بردارم ..

داره بارون میاد . گلپر پشت پنجره نشسته و سردشه . کاش بودی تا باهم می‌رفتیم زیر بارون . مثل همیشه تو یه گوشه می‌ایستادی به تماشا و منم زیر بارون برات می‌رقصیدم ..

باید درس بخونم ‌. نباید بذارم این حس ریشه کنه تو روزام . باید از تهِ دل خوشحالش کنم . که وقتی برگشت و نتیجه رو دید ، با یه دلیل محکم بهم افتخار کنه . مثل همیشه ..

یه جا خوندم "اگه واسه هدفت داری هفتاد درصد تلاش میکنی ، اون سی درصدِ باقی‌مونده رو واسه کدوم کارِ لعنتیِ مهم‌تری داری صرف میکنی؟"

باید تلاش کنم . چون هیچ چیز لعنتی مهم‌تر از هدفم نیست . بابام برمی‌گرده . ولی این ثانیه‌ها نه . صددرصدِ تلاشمُ می‌کنم . اصلا امشب تا صبح بیدار میمونم! اینجوری شاید بتونم کم کاری دیروز رو هم جبران کنم .

خداحافظ دلتنگی!

سلام تلاشِ بی‌وقفه!

  • ۹۵/۱۱/۲۴
  • دیار ..

نظرات  (۱)

حکایتی غریب اما قریب هم اینک در غبار حرم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی