تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کاش اون آتیشی بودم که تو سرما ، بیقرار رسیدن بهش بود ..

وقتی سرش رو شونم بود ، گفت "دلم عشق می خواد" پرسیدم "واقعا می خواد؟" تو چشمام زل زد و گفت "نه از یه همجنس!!" خدا میدونه چطور شکستم . دلم چند تیکه شد ..

شاید تقصیر منه که دختر شدم . شاید یادم نیست و خودم از خدا خواستم که دختر باشم . حتما گناه منه . آره حتما ..

من میدونستم گندم جذابه . واسه هر کسی . وقتی هر پسری دو خط باهاش حرف میزنه و فکر میکنه نیمه ی گم شده شه .. واسه دخترا هم جذابه . یکی مثل آرزو .. و من تمام اینا رو میدونستم و دل دادم به این جذاب ترین آدم روی زمین ..

عشق ، جنسیت نمیشناسه .. اینو تو همین چند ماهی فهمیدم که واسم قد چند سال گذشت . به اندازه ای پرم که میتونم هزارسال سکوت کنم و هیچ حرفی از چشمم نچکه ..

بهم گفت "تمومش کن . به خاطر خودت میگم" من خیلی قوی تر از چیزیم که گندم فکر میکنه . و غیر قابل پیشبینی تر . میتونم دست بکشم از عشقش . میتونم هیچوقت بغلش نکنم . اما نمیشه دلم تنگ نشه واسه چشمای تیله ایش . نمیشه بند دلم پاره نشه واسه سرمای دستاش . من میتونم دست بکشم اما نمیتونم عاشق نباشم . اما این دست کشیدن ، معنیش میشه از دنیا کندن . دقیقا زندگی رو رها کردن . گندم برام از خودم مهم تره . من شمس نیستم که به خاطر حرف مردم بذارم برم . من خود مولانام که حتی بعد از رفتن گندم هم ، دست از شعر نوشتن براش نمیکشم . شعرایی که شاید فقط یک هزارمشون به دست خودش برسه . هرچند ، داستان شمس و مولانا متفاوته . صرفا یه تمثیل بیخود بود . اما اگه یه درصد به خاطر من آزار ببینه ، شمس میشم و میرم . جوری گم و گور میشم که بعد از مرگم هم کسی ندونه سنگ قبرم کجاست ..

تو فرهنگ شرق ، ته عشق هیچوقت وصال نیست . یه فراق خالصه که ذره ذره روح آدمو می خوره . نمیدونم ، این که هست ، اما مال من نیست ، چیزی بین وصال و فراق صرفا ، اسمش چیه؟ تهش چیه؟

دلم می خواست بهش بگم "عشق کنارت نشسته . یه شاعر که آرامشش با توا . چرا منو نمیبینی؟ چون پسر نیستم؟ یعنی چیزی که دست من نبوده ، انقدر مهم تر از چیزیه که خودم با تمام وجود انتخابش کردم؟ جنسیت مهم تر از عاشق تو بودنه؟"

دوست دارم جای هر چیزی باشم که گندم لمسش میکنه . جای بالشی هر شب سر روش میذاره . بالشی که گاهی اشکاشو میزبان میشه . دوست داشتم جای پیرهنش باشم . همونقدر نزدیک که عطر تنش واسه همیشه تو مشامم جا بمونه . کاش چادرش بودم . همونقدر پناه ، همونقدر زیبا ..

فاصله ای ندارم تا جنون .. کاش یه شب از خواب بپره و ببینه چقدر منو نزدیک حس میکنه . به نزدیکی یه حس . کاش حسش با من یکی شه . اونوقت ، قسم میخورم صد برابر عشقی رو به پاش بریزم که از هر آدم دیگه ای انتظار داره ..

کاش اون شب برسه .. کاش

انقد این چند روز اتفاق های جورواجور افتاد که نمیدونم از کدومش شروع کنم!

دیروز تولد گندم بود . صبح تو راهرو دیدمش . با جیغ پرید تو بغلم . تا حالا گفته بودم بهشت جایی مثل آغوش گندمه؟ همونقدر گرم و همونقدر آرامش بخش . خوشحال بود . خیلی . ولی چشماش نه . آینه ی دلش کدر بود . برق خوشحالی سوسو نمیزد تو چشماش . آخه وقتی واقعی می خنده ، انگار تمام دنیا تو چشماش بهم لبخند میزنن . ترجیح دادم چیزی نگم . منم خندیدم و هزاربار فدای جیغ کشیدنش شدم . یه گردنبند براش گرفته بودم . یه تک نگین روش داشت . وقتی دیدمش ، با خودم گفتم ، این فقط رو گردن گندم باید برق بزنه . قسمتی از دوست داشتنم رو تو نگین گردنبند گذاشتم . خواستم نزدیک قلبش باشم . حتی اگه روزی برسه که کیلومترها باهاش فاصله داشته باشم ..

بردمش جایی که فقط خودمون باشیم . گردنش انداختم . گردنش پیدا نبود . روی موهاشو بوسیدم . موهایی که همیشه بهترین عطر دنیا رو تو ریم میریزن . خوشحال شد . از خوشحالیش دلم هزارباره لرزید . نمی دونم چطور توصیف کنم . خیلی وقته که پروانه های دلم ، جاشونو به یه دشت پر از اسب دادن .

بقیه ی روز و با نگین بود . حسادت؟ هرگز! من ابدا آدم حسودی نیستم . نگین دوست منه . باهاش حرف میزنم . ازش عکس میگیرم . نه! من فقط کمی حساس شدم . مهم نیست که گاهی واسه حسایی که دارم ، جواب منطقی وجود نداره . فقط اینو میدونم که حسود بودن هیچوقت انتخاب من نیست .

شب تو تولدش ، موقع رقص ، قلبم از هر وقت دیگه ای تندتر می تپید . بهم گفت شکل احمقا شدم! میدونم که میدونست چی توو دلم میگذره . هایپ خوردم و زدم به بیخیالی . جوری که حتی روم نمیشد توو تنهایی خودم برقصم هم رقصیدم! خوبیش این بود که دیگه شبیه احمقا نبودم . فقط کمی دیوونه بودن که بر نمی خوره به دنیای آدم بزرگا؟

وقتی رسیدم ، دوتا از ناخوناشو براش لاک زدم . گندمک من بلد نیست چطور لاک بزنه . لاک زدنم باید بذارم تو لیست کارایی که قبل از رفتنش باید باهم انجام بدیم!

عینک نئونی سبز زده بود رو چشماش . انعکاسش یه دایره ی سبز دور مردمک چشماش بود . تا جنون فاصله ای نبود از اونجا که من بودم! هیچوقت رنگ سبزو دوست نداشتم . ولی دیشب به نظرم عجیب رنگ قشنگی بود . اینم از معجزه ی چشماش ..

زینب ازم پرسید چرا هدیه مو به جای تولد ، صبح بهش دادم . حرفی نزدم . خب نمی شد تو چشماش نگاه کنم و بگم "می خواستم با تمام احساسم ببوسمش و جلوی شما نمی شد! چون شما اذیتش می کنین و من اینو نمی خوام!"

موقع عکس گرفتن ، صورتش پر از جای رژ بود . کنار لبش هم . لعنتی! کدوم احمقی اونجا رو بوسیده بود آخه؟ دستمال برداشتم و صورتشو تمیز کردم . تموم که شد ، انگار آرامش برگشته بود به دلم . بهش گفتم "متنفرم از این که جای رژ تو صورت بمونه" فهمید حرفمو . اما باز پرسید "چرا؟" قطعا نمی شد جلوی اون همه آدم ، توو چشاش زل می زدم و می گفتم "چون عین عذابه وقتی میبینم یکی غیر از من تو رو میبوسه . اگه قرار باشه جای رژ تو صورتت بمونه ، باید مال من باشه!" به جاش بهش گفتم "الان وقت گفتنش نیست . شاید بعدا"

من لعنتی هیچوقت این حال نبودم ..!

وقت بغل کردنش انگار دنیا ایستاده بود . قلب من اما تندتر می زد . قلب دیوونه ی من که نمیتونه آینده رو قبول کنه!

تنها چیزی که بعد از بودن گندم اونجا منو آروم می کرد ، عکس گرفتن بود . آخه بعد از گندم ، من عکاسی رو دوست دارم . نتیجه ش هم شد این که من فقط چهارتا عکس با گندم دارم! مانع از حرص خوردن می شد اما . پشت صحنه بودن ، گاهی مزایایی هم داره!

دیشب همه ش به گندم خیره بودم . تو تاریکی با اضطراب دنبالش می گشتم و وقتی پیداش می کردم ، آروم می شدم .

صدای رستاک ، لحظه ای از تو سرم بیرون نمی رفت :

تو می خندی ، حواست نیست ، من آروم ، می میرم

تو می رقصی و من ، عاشق شدن رو یاد می گیرم ..

+نگرانتم

-حق داری . منم نگران خودمم

+چهار ساله دارم زجر کشیدنتو میبینم . کافی نیست؟

-به عدالت اعتقاد داری؟

+عدالت؟؟ مگه هست؟ اگه هست چرا فقط واسه توا؟

-من دل شکوندم بچه . بی خبر گذاشتم رفتم . بدون حرف . بد کردم بچه . خیلی بد

+تو انقد قوی نیستی که دووم بیاری . داری آب میشی لعنتی

-دیگه هیچوقت این جمله رو بهم نگو . یکی از آدمای گذشته بهم میگفت "اگه دیدی یه جا داری بیشتر از ظرفیتت درد میکشی ، بدون آخرش نزدیکه" حالا هم آخرش نزدیکه . خیلی نزدیک ..

.

دوست دارم تمام مهره ها رو بهم بریزم . بعد از اول بشینم به چیدنشون . آدمای اشتباهی زیادی وارد زندگیم شده . و موقعیت هایی که بدون پیش بینی من ، یکی یکی دارن اتفاق میفتن . این اصلا خوب نیست ..

چند وقته تو فکر یه دیوارم . که آجر بچینم و جدا کنم خودمو از همه . یکم دور شم از این اجتماع تهوع آور آدمای دورم . باید دور شد . باید رفت ..

دیروز افتضاح بود . پر از کشمکش . پر از درد . انقدر که فراموش کردم همه چیزو . مشت زدن جواب نبود . از شدت عصبانیت تیغ برداشتم و افتادم به جون خودم . باز خط . باز خون . باز درد ..

تامی یکی از همون آدمای اشتباهی زندگیم بود که آروم شدنو ازش یاد گرفتم . میگفت وقتی از خودت عصبانی بودی ، فقط خون جوابه . تیغ بزن و ببین چطور تمام غم هات قطره قطره از تنت بیرون میرن .. الحق که راست میگفت . فقط درد میتونه دردو از بین ببره ..

چرا تمام چیزای آرامش بخش بدن؟ دلم چند نخ سیگار میخواد . من کم پیش میاد خودمو منتظر بذارم . فردا با باران میرم . مهم نیست اگه این چند روز فقط پسرفت محض داشتم . مهم اینه که دارم موتورمو گرم میکنم واسه یه کاری که هیچوقت انجامش ندادم ..

تمام حس هام باهم قاطی شدن . میتونم وسط گریه قهقهه بزنم . یا حتی وسط خندیدن ، اشکام سرازیر شه . من هیچوقت آدم متعادلی نبودم . ولی این چند وقت فهمیدم که چه کارایی ازم برمیاد . همونقدر خطرناک ، همونقدر غیر قابل پیشبینی .

فراموشی پروسه ی پیچیده ای نداره . مثل اینه که یه شب از خواب بپری و ببینی چقدر ، صبح ، دور به نظر میرسه . دقیقا چند روز تا صبح فاصله داری! بعد ری اکشنت چیه؟ میشینی فکر میکنی و فکر و فکر . انقدر که تک تک سلولات رو مغزت سنگینی کنن . بعد چند ثانیه به دیوار خیره میشی و میبینی ، بوم! همه چیز از ذهنت پاک شده . حتی یادت نمیاد سه ثانیه قبل داشتی به چی فکر میکردی .. امتحانش کردم . بارها . ناگهانیه . خبر نمیکنه . و همینه که حس میکنم چقدر بهم نزدیکه ..

.

از خودت فرار نکن . یه جهنم تو وجود تو جمع شده . که بی توجهی بهش ، باعث میشه بیشتر شعله بکشه! جهنم و باور کن تا بهشتت و به دست بیاری ..

امروز ، روز تغییره!

بابام همیشه میگه "اگه به کسی عشق دادی ، منتظر عکس العملش نباش . چون آدما با تو فرق دارن . شاید توو تمام زندگیت فقط یه نفر رو غیر از من و مامانت پیدا کنی که واقعا بهت اهمیت بده و عکس العمل عشقت باشه ." این جمله تو ذهنم کمرنگ شده بود . شاید واسه همین از گندم انتظار عکس العمل داشتم . امروز فهمیدم که نباید داشته باشم . امروز این جمله تو ذهنم به قدری پررنگ شد که تا آخر عمرم فراموشش نکنم .

مامانم دیروز میگفت "تو از بچگیت غرورت برات حرف اولو میزد . همیشه عین آدم بزرگا فکر میکردی . باورت نمیشه ولی من خیلی چیزا رو از تو یاد گرفتم . محکم بودن یکی از اون مهماش بود . حالا چی شده که بزرگترین بچه ی دنیا چند روزه داره درد میکشه و کاری واسه خودش نمیکنه؟ محکم باش! خیلیا میخوان زمین خوردن تورو ببینن . نذار به هدفشون برسن . قوی باش!" مامانم همیشه وقتی وارد عمل میشه که من شدیدا به یه محرک نیاز دارم . اونجاست که میاد و هل آخرو میده!

تو دست رو غرورم گذاشتی بچه . و این شاید آخرین اشتباهت باشه .

امروز فهمیدم این وضعیت وابستگی و احمق بودن باید تموم شه . قراره به خودم بیشتر بها بدم . الان از حموم اومدم و موهام طبق عادت تازه م خیسه . یه فلاسک قهوه دم کردم و نشستم تا محکم بودنو به خودم دیکته کنم . واسه خودم تا یه هفته ، روزی نیم ساعت مراقبه تجویز میکنم . خیلی وقته ازش غافل شدم . شاید واسه همین افسار زندگیم داره از دستم در میره . امشب بیدار میمونم تا سپیده رو از پشت پنجره تماشا کنم . تا صبح هم وقت دارم که سر و سامون بدم کارای عقب افتاده مو .

حسم به خودم فوق العاده شده تو همین چند ساعت . وقتی دیگه واسه خوب بودنت نیازی به هیچکس نداری ، چجوری میشی؟ من الان همونجوری ام .

قرار نیست دل از گندم بکنم . قرار نیست کسی رو ترک کنم . حتی دلگیر هم نیستم . فقط این حس رهایی عجیب به مذاقم خوش اومده .

یه جمله تو سرم زنگ میزنه "حتی وقتی ازش عصبانی هستی ، دلیل نمیشه هنوز عاشقش نباشی!"

پیش به سوی موفقیت!!

دیشب تا ساعت پنج بیدار بودم . یه عکس از گندم رو جلو روم گذاشته بودم و باهاش حرف میزدم . حرفایی که نمیتونستم تو چشاش زل بزنم و بگم . روم نمیشد یعنی! بعدش داشتم تو تکستایی که نوشتم چرخ میزدم که یهو چشمم خورد به یه شعر از علی سلطانی . یکم تغییرش دادم و فرستادمش واسه گندم . ده دقیقه بعد جواب داد . مثل همیشه بهم گفت دیوونه و روزم دو هیچ از بقیه روزا جلو افتاد . آخه صبحی که با صبح بخیر گندم شروع شه ، قشنگترین صبح دنیاس .
سردردم خیلی شدید شده بود . مامانم گفت بمون خونه و استراحت کن . خواستم مخالفت کنم که برم و گندم رو ببینم اما دیدم حتی نمیتونم چشمامو درست باز کنم . سردردم درست از اون شبی که فهمیدم گندم حالش خوب نیست شروع شد . اصلا مکالمه ی دلپذیری نداشتیم! منم خیلی عصبی بودم و بد حرف زدم باهاش . تو بلاگش خوندم . که میخواد از زندگیش خط بزنه منو . و کاری کنه هر روز عذاب وجدان داشته باشم . ساعت دو پستش رو خوندم و از اون موقع تا هفت صبح داشتم گریه میکردم . بارون هم میومد . اون شب فرشته ها هم با من میباریدن . رفتم زیر بارون . طرفای چهار و نیم بود . همونجا زانو زدم و خدا رو قسم دادم که حال گندم خوب شه . که عصبانیتش تموم شه و پس بگیره حرفاشو . اون شب گذشت و فرداش گندم تکست داد . حالش بهتر شده بود . خدا صدامو شنیده بود ..
از اون شب به بعد هنوز سردردم قطع نشده . حتی وقتی گندم بغلم کرد . آخه سابقه نداشته گندم بغلم کنه و دردام یادم نره . انگار مغزم هنوز باورش نشده که گندم رفتنی نیست! که دو روزه برگشته ..
از بچه ها متنفرم! اونایی که وقتی گندم منو بغل میکنه ، اذیتش میکنن و چرت و پرت میگن . تازه نمیدونن حس من به گندم رو! وگرنه معلوم نبود چی میشد . باید یکم خوددار باشم . اصلا نمیخوام گندم اذیت شه . نباید کسی چیزی بهمه . البته برای من که هیچی مهم نیست . حتی اگه همه بفهمن و چرت بگن . اما گندم عادت نداره به این حرفا . اذیت میشه . نباید بذارم اذیت شه . البته خودش خوب هندل میکنه اتفاقاتو . بعد از اون روز تا حالا فقط یه بار بغلم کرده . اونم کوتاه . کی شه از این جهنم بزنیم بیرون . اون موقع حرفای هیچکس گندم منو اذیت نمیکنه ..
واسه خودم یه پا دکتر شدم! امشب رفتم دکتر و یه آمپول دیکلو زدم . الان که دارم مینویسم گیج گیجم . دکترم گفته تا سه روز اجازه ندارم از خونه بیرون برم و فقط باید استراحت کنم . اما دلم واسه گندم خیلی تنگه . خیلی . خب من از اولش هم آدم حرف گوش کنی نبودم . امیدوارم فردا بتونم برم . آخه اگه سردرد کاری نکنه ، دلتنگی قطعا کارمو میسازه!
شب به خیر ..

این اولیشه!

مونده تا عادت کنم به این فضا . ولی قطعا زیاد طول نمیکشه .

حرف زیاد دارم . ولی بمونه واسه وقتش ..

من همیشه صفحه اول دفتر خاطراتمو خالی میذارم . اما اینجا دفتر نیست و این عجیب داره آزارم میده!

واسه گندم مینویسم . گاهی هم واسه خودم . اما من خیلی وقته که با گندم معنا پیدا میکنم . مهم نیست که حس من و اون یکی نیست . مهم اینه که خودش هنوز هست ، حتی وقتایی که کسی نمیبینتش!

از گندم زیاد حرف میزنم حالا . از بودنش . از زیبایی بی مانندش . از عشقی که بهش دارم و نداره .. از چشماش . آخ چشماش!

چند روز دیگه تولدشه . 23 آذر . کلی برنامه داشتم واسه اون روز . اما نمیشه . چون هدیه ای که قرار بود بهش بدم ، مورد علاقه ش نیست و من کاری ازم برنمیاد .

دیشب داشتم چت های خیلی وقت پیشمون رو میخوندم . به یه جا رسیدم . نوشته بود "تو بیشتر از بقیه همیشه میفهمیدی منو....ولی نبودی....برای همین خیلی درگیر اون آدمه بودم :)) آدمی که بفهمه :)" کلی گریه کردم واسه این جمله . یکی واسه نبودنم و دیگه واسه اینکه اون الان شاهین رو داره . کسی که صد برابر من اونو میفهمه . و من هیچوقت به اندازه قبل براش مهم نمیشم . پس هیچوقت دیگه این جمله رو ازش نمیشنوم!

گندم برای من خود آرامشه . منو بلده . به معنای واقعی کلمه . اما من براش فقط یه رفیقم و دروغه اگه بگم این "فقط" رفیق بودن منو به مرز جنون نمیرسونه .

جمعه حالم خیلی بد بود . یعنی افتضاح! من عادت دارم با غریبه ها حرفامو در میون بذارم . چون راجع به گندم بود ، نمیتونستم به خودش چیزی بگم . پس با فاطمه حرف زدم . یه نفر که پارسال تو آریان علم همکلاسیم بود و امسال خیلی اتفاقی کلاس فیزیکمونم مشترکه . براش از حسم گفتم . از این که چقدر دیوانه وار میخوام گندم رو . میدونی چی گفت؟ گفت من تا حالا هیچوقت یه دختر و ندیدم که اینقدر دیوونه ی یه پسر باشه . چه برسه به این که یه دخترو بخواد! بهش گفتم حتی فکر بودن گندم با کسی منو دیوونه میکنه اما اگه خوشحال باشه ، حاضرم بمیرم . چه برسه به این که بخوام با یه نفر دیگه ببینمش .

کلی حرف زدم باهاش . کلی حرف زد برام . گفت منو درک میکنه و اصلا به نظرش بیمار نیستم (چیزی که تو این چند وقت از خیلیا بدون این که حس منو بدونن ، خواسته و ناخواسته شنیدم) و فقط کمی متفاوتم و این اصلا چیز بدی نیست .

خوبه که حداقل یه نفر درک میکنه و برچسب نمیزنه!

سرم به شدت درد میکنه و نگاه کردن به مانیتور مثل سمه برام! فردا ادامه میدم . البته اگه هنوز حرفی داشتم ..