طلب
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید..
امروز عالی بود. همینطور دیروز. و روزهای قبل! روزا و شبامُ از هم جدا کردم. تو روزا فقط کار. بیوقفه. هیچ فکر و راه دررویی هم براش نیست. شب یعنی از دوازده تا شیش. تو اون تایم، خواستی بمیر! خواستی گریه کن! خواستی برقص! موزیک گوش کن! نقاشی بکش! شعر بنویس! گیتار بزن! و و و .. هدفی که انتخاب کردی والاست بچه! با من بمیرم و تو بمیری، بهش نمیرسی. خواب تو روز معنی نداره. این عشقه که بیدار نگهت داشته لعنتی! به خاطر خودت نه! به خاطر آرمانهات هم که شده دووم بیار! تو خدا رو داری.. این یعنی همه چیز!
از دوشنبه تا پنجشنبه، روزی دوازده ساعت کار کردم. میگم کار، چون آدما تو هر برهه از زمان یه شغل دارن. شغل الان منم اینه. تلاش کردن برای پزشک شدن! یه شغل که بعد از قبولی، تمام حقوق و مزایام، یه جا ریخته میشه تو حسابم! ولی واسه اون پوله نیست تلاش من. که بارها گفتم، من پزشک شدن رو واسه پزشک شدن دوست دارم! یه چیز تو مایههایه مکتب پارناسیسم! اون حرفش هنره، من پزشکی!
هیدن میخونه "قانع نیستم معمولا، چون کاری نیست که نتونم.. سنگی نیست که خرد نشه، طلسمی نیست که نشکونم!" که واقعا همینطوره! من هیچوقت خودمُ دست کم نگرفتم. گاهی حتی خودشیفته هم بودم! ولی وقتی میگم کاری باید انجام بشه، انجام میشه! و من شک ندارم این بار هم آینده روزای خوبش رو نگه داشته واسم..
این همیشه شعار من بوده "I grow daily" که به قولی اگه دیروز منُ میشناختی، امروز نمیشناسی! چون من هر روز با روز قبلم متفاوتم!
حسِ "حلّاج" رو دارم تو این شهر سوخته.. چیزی رو میگم که قبولش دارم. و شاید چند قدم جلوتر از خیلیهاست.. با خدا و دین و ایمونش هم مغایرت نداره! اما امان از این مردم.. که نمیفهمن چی میگم و هزاران بار سرمُ بالای دار میبرن..
من از این شهر میرم.. به کجا؟ شاید قاف! یه جایی که کسی حرفامُ بفهمه.. من میگردم پیِ یه شهر. که مردماش از جنس باد باشن. دلاشون لاجوردی و سرشون پر از اندیشههای نرم.. شاید باشه، شایدم نه. وظیفهٔ من گشتنِ.. که اگه نبود، باز میخزم تو پیلهٔ تنهاییهام.. اینجوری لااقل بدهکارِ خودم نیستم..
خوشحالم.. از این که اونقدر بزرگ شدم، که دغدغههام مثل قبل نیست. و چیزی که تو گذشته، منُ به شدت میرنجوند، الان حتی گوشهٔ ذهنم رو هم مشغول نمیکنه..
خدایا.. مدیونم بهت!
من اینجا
از نوازش نیز
چون آزار ترسانم..
#مهدی_اخوان_ثالث
- ۹۵/۱۲/۱۹