ریشه
یکی دو سال پیش، باغبون اومد و تمام بوتههای موردِ پشتِ خونه رو از ریشه درورد. قشنگ بودن. فضای داخلی خونه رو میپوشوندن. از همه مهمتر! بهشون عادت کرده بودیم. از بابام پرسیدم "چرا داره اینکارو میکنه؟ اینا که جز سود، چیز دیگهای ندارن برامون!" میدونی چی گفت؟ گفت "دو سه سال از کاشتنشون که گذشت، ریشههاشون قوی میشه. یه جوری که میتونه حتی سیمان بالای ریشههاشُ از هم بپاشه! انگار خودشُ مالک جایی که هست میدونه! یهو جوری ریشه میدُونه که اگه از زمانش بگذره، دیگه هیچجوره نمیشه از جا کندش. تازه این قسمت خوب ماجراست! وقتی که مطمئن شد کسی نمیتونه تکونش بده، شروع میکنه به خشک شدن.. اونوقت نه زیبایی داره، نه فایدهای. تازه جا رو هم واسه اومدن یه گیاه دیگه اشغال میکنه. الان وقتشه! اگه الان از ریشه درنیاد، تا همیشه باید بمونه. خشک و نازیبا.."
میدونی؟ تمام اینا، منُ یاد آدمای زندگیم میندازه! اونایی که تا دو سه سال اول زیبان، باهاشون همهچی خوبه. رفیقن. نزدیکن. ولی از یه جایی به بعد، خودشونُ مالک افکار و زندگیم میدونن! بیخودی نظر میدن. بیرحمانه نقد میکنن. قضاوتای احمقانه میکنن. میدونی؟ اگه دوستیها، تا قبل از اینکه به این مرحله برسن، از ریشه درنیان، میشن یه غده. یه غدهٔ چرکی که همهش درد و زحمته.
"وقتی بوتههای مورد از ریشه درمیان، یه مدت باید بگذره تا خاکشون تحمل پذیرش یه گیاه دیگه رو داشته باشه. باید بگذره تا به قولی، خاک بتونه خودشُ جمع و جور کنه و از پس تغذیهٔ یه گیاه دیگه بربیاد."
دارم آدمای زندگیمُ از ریشه درمیارم. و میدونم که سالها زمان لازمه تا بتونم خاطراتُ فراموش کنم و از پس دوستیهای تازه بربیام! چند روز دیگه نوروزه. سال، تازه میشه. منم تازه میشم. و همینطور زندگیم. بدون هیچ دوستی! بدون هیچ آدمی، جز خانوادهٔ دوستداشتنیم! میدونم که میتونم. قول دادم بزرگ شم. اونقدر بزرگ که اگه یه شب حالم بد بود، هیچکسُ نداشته باشم تا ازش بپرسم "بیداری؟"
مرا ز روز قیامت غمی که هست این است
که روی مردم عالم ، دو بار باید دید!
صائب تبریزی
- ۹۵/۱۲/۱۱