امروز.. شایدم فردا!
امروز فوقالعاده بود. کلی چیز جدید یاد گرفتم! یه سری برنامه تو ذهنمه که از فردا شروع میکنم به انجام دادنشون. (البته رو کاغذم هستن! نه فقط تو ذهنم!) هروقت خیالم ازشون راحت شد، میام و با سرِ بلند از تونستن و نتیجه میگم!
به شدت حال دلم خوبه! امروز هرچی آهنگ خاطرهانگیز داشتم رو گوش کردم. چرا؟ چون مرض دارم! و چی شد؟ هیچی! باورتون میشه؟ هیچیِ هیچی اتفاق نیفتاد! نه من یاد آدمای گذشته افتادم، و نه دلم برگشتشون رو خواست! این یه قدم بزرررگ رو به جلواِ! که من تونستم فراموش کنم! چقدر انرژی دارم لعنتی! چقدر میخوام جیغ بزنم :)))
امروز جای ایستادن و حرف زدن با آدمایی که چیزی جز دروغ و توهم و شوآف نیستن، تماماً داخل کلاس نشستم و تست زدم. امروز به شکل عجیبی از خودم راضی بودم! تا باشه از این روزای رنگیرنگی!!
یکشنبه، یعنی پس فردا، آخرین روزیِ که میرم مدرسه. واقعا از اونجا خوشم نمیاد. و اگه تا الان مجبور نبودم، هیچوقت نمیرفتم. ولی میدونی؟ خانوم زرگر، دبیر ادبیاتمون، یه روز از شدت عصبانیت، یه جمله گفت که "از تکتک آجرای این مدرسه متنفرم!" باورتون نمیشه! از فرداش تا همین دیروز، این جمله از دهن تکتک بچههای مدرسه حداقل یه بار بیرون اومده :))) باشه اصلا! شما خوب! ولی خوب شد اینو گفت! وگرنه با این حجم از نفرت انباشته تو دلتون میخواستین چیکار کنین واقعا :))) من تا فردا میتونم بدون حرص خوردن، به تمام آدمای اونجا "فقط" بخندم! کاش یه کپی پیستِ مسخره نباشیم! کاش از رو دست خودمون بنویسیم فقط!
فردا یه روز عالیه! و من مطمئنم که یکی از روزای مهم، تو تقویم امسال، تیک میخوره. خوشحالم از بودنم. دقیقا تو این برهه از زمان. با همین تجربه و گذشتهای که دارم.
خدایا! مرسی!
- ۹۵/۱۲/۱۳