قصه
سیگار را زیر پای چپش له میکند. برمیگردد سمتم
"خسته نشدی بس که دنبالم راه اومدی؟"
"دنبال تو نیومدم. دنبال دلمم. پسش بده، میرم!"
کلافه، چشمانش را میبندد
"نمیشه. چرا همهش سعی داری شکستم بدی؟"
"میدون جنگ که نیست. منم با کسی سرِ دعوا ندارم"
"پس بذار برو! بیشتر از این سختش نکن!"
"گفتم که! دلمُ پس بدی، دیگه عطرم نمیپیچه تو بینیت"
"چطور میتونی تحملم کنی؟"
"عشق مثل عذابکشیدنه! یه سریا میگن باید باشه تا حالت خوب شه. من اما میگم وقتی نیست، همهچی بهتره!"
"با این وجود، چرا حال خودتُ خوب نمیکنی؟"
"یه وقتایی، وقتی بدی، حالت بهتره! نخند! جدی میگم! عاشق که نه، مثل من دیوونه نبودی که بفهمی چی میگم."
"از کجا انقدر مطمئنی؟"
"معلومه خب! اونایی که تا تهش رفتن، زخم نمیزنن. دل نمیشکنن. بیحوصله نمیشن. به جاش سعی میکنن با یه منطق مزخرف، بدیهای وجودشونُ به طرف مقابل نشون بدن. تا شاید خودش دل بزنه و بره. اونا نمیخوان آدم بدهٔ قصه باشن."
"چه تشبیهی! دقیقا برعکس من!"
"تو عاشق نشدی. اینا رو نمیدونی. ولی عاشقا، وقتی دل میبرن، قید هرچی احساسه میزنن! نذار دل ببرم! نذار آدم بدهٔ این قصه ، تو باشی!"
سری تکان میدهد و سیگار دیگری روشن میکند. با پکهای عمیق، زیر لب زمزمه میکند
"میدونی؟ پدربزرگم هم سیگار میکشید. وقتی خانمجون از اون همه دود شکایت میکرد، میگفت: تو چی میدونی خانوم؟ از قدیم گفتن، هرکه کامش بیش، دردش بیشتر .. خانومجون هیچوقت نفهمید منظورشُ. دروغ چرا؟ هیچکس نمیفهمید چی داره میگه. روزی که اولین سیگارمُ آتیش زدم، انگار یکی تو سرم میگفت: دردش بیشتر .. خودتُ اسیر من نکن بچهجون! تهِ این راهی که میری، رسیدن نیست! بذار برم. دیگه دنبالم نیا .."
صدایش میکنم. برمیگردد
"سیگار داری؟"
- ۹۵/۱۲/۰۹