تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

 + حالا اگه یهو کرد چی؟ اگه دلبرانه نگریست چی؟ نقشه‌ت چیه؟

- یه‌دیقه این‌جا هفت‌آسمانُ می‌درم برمی‌گردم .

+ آخ آخ بعدش‌م دوباره وامیسّیم؟

- جمشید جدیدیه داره می‌ره.. نیگا .

+ کجا می‌ره؟

- نمی‌دونم . دارن خدافظی می‌کنن .

+ خدافظی نیست دیوونه . بیا این‌ور یه‌دیقه ، نمی‌خواد نگا کنی .

- ایناها بابا ، دارن روبوسی می‌کنن .

+ بیا . بیا بشین این‌جا .

- سیگار داری؟

+ یه‌کم استراحت کن ، بعد دوباره برو .

- آره از صبح یه‌لنگه‌پا وایسادم .

+ گفتم بهت .

- بابا جمشید بالاخره نیگام می‌کنه .

+ کور بودی الان؟ ندیدی؟ باز هی نیگام می‌کنه ، نیگام می‌کنه .

- چی رُ ندیدم؟

+ هیچی . می‌گم .. آره به‌نظر منم بالاخره نیگا می‌کنه ..


پ.ن:

+ سرگردونی؟

- سرگردون؟ خیره شدم به آفاق مغربی . تو چی می‌دونی ..

 اسفند همیشه واسه من ماهی بوده که نشستم و هدفامُ نوشتم . به آدمایی که ازشون دلخور بودم ، نامه نوشتم و بعد سوزوندم . هیچوقت کینه تو دلم راه ندادم . حتی حسم به منفورترین آدم زندگیم ، فقط ترس بود و ترس . نه نفرت و نه هیچ حس دیگه‌ای . الان که به عقب برمی‌گردم ، میبینم تمام احساساتمُ تو ماه‌های گذشته جا گذاشتم . و الان فقط یه حسی مثل خالی بودنُ با خودم این‌ور و اون‌ور می‌برم!

امسال هیچ نامه‌ای برای نوشتن ندارم ‌‌. چون نه از کسی دلگیرم ، نه کسی رو دوست دارم . و نمیدونم این خوبه یا بد . اینکه تا چند ماه پیش ، کسایی که ازشون حس خوب می‌گرفتم ، تعدادشون از انگشتای یه دست هم کمتر بود . و حالا؟ حتی یه نفر هم تو این لیست باقی نمونده ..

مامان به این میگه پیشرفت . میگه تمام تایمی رو که برای شناختن آدمای اطرافم می‌ذاشتم ، حالا فقط و فقط مختص به خودمه ‌. میتونم خودمُ بهتر بشناسم . من میگم زندگی بی آدما قشنگ‌تره . من خودم و تنهاییمُ بیشتر از هرچیزی دوست دارم . حس می‌کنم تا حالا شبیه حرفام نبودم . اونقدر که به بقیه امید می‌دادم ، خودم امید نداشتم . اما حالا چی؟ دارم حرفامُ زندگی می‌کنم!

میدونم که نمی‌خوام تنهاییامُ با کسی شریک شم .  میدونم اون آپارتمانِ تو ذهنم ، با پنجره‌های بلند شیشه‌ای و لیوان قهوه تو دستم ، منتظرمن . هنوزم تنها ..

یه چیزُ میدونی؟ واسه خودمم عجیبه . حتی وقتی که حس کردم کسی رو دوست دارم ، بازم تو تصویر آیندم از خودم ، تنها بودم . فهمیدم اگه رویای تو با یه نفر یکی بود ، لزوما نمیتونین دوستای خوبی واسه هم باشین . به قولی آدم نمیتونه با کسی که زخمیش کرده ، دوست باشه ..

اگه قراره یه روز دلم واسه این آدما تنگ بشه ، واسه اون تنهایی‌های چندنفرهٔ پشت اتاقک تنگ میشه . اونجایی که چهار نفری مینشستیم و سکوت می‌کردیم و بعضا من که از همه احساساتی‌تر بودم ، گریه‌م هم میگرفت!

امروزمُ دوست دارم . امروزی که ایمان دارم دیگه دلم برای هیچکس نمی‌لرزه . و با هیچکس ، تنهایی چندنفره رو تجربه نمی‌کنم .. امروزی که مغزم برام تصمیم میگیره . نه که به دلم اهمیت ندم ، دلی ندارم که بخوام به حرفاش گوش بدم!

من این روحِ سبکُ می‌خوام . هیث لجر میگفت "چیزی که تو رو نکشه ، قوی‌ترت می‌کنه" و منِ حساس ، جونِ سالم به در بردم و الان از همیشه احساس بهتری دارم!


هیچ اگر سایه پذیرد ، منم آن سایهٔ هیچ ..


خاقانی

 داشتم فکر میکردم ‌. مثل اکثر ساعتای این چند وقت . من عاشق بودم ، درست! اما تو اوج احساساتم ، تنها بودم . همیشه خودم خودمُ بغل کردم . البته بوده لحظه‌هایی که دیرتر گذشته ‌. من تهِ جاده بودم . خودم و خودم . تو سردترین وضعیت ممکن ‌. من به آدمای فراوونی نزدیک شدم . با خیلیا حرف زدم . خیلیا رو سنجیدم . اما از بین همه ، فقط گندم بود که میفهمید منُ . و می‌فهمیدمش ‌. اما این فقط اولش بود . به یه نقطه رسیدم که کسی که با تمام وجود می‌خواستمش ، حتی یک کلمه از حرفامُ نمی‌فهمید . و نرماله که بگم ، منم بیشتر از یک کلمه از حرفاشُ نمی‌فهمیدم ‌. کجا رفت اون نزدیکی؟ کجا رفت اون حس؟ چی شد تهش که هرکی راه خودشُ رفت؟ و وقتی فهمیدیم دور شدیم ، که یه کهکشان با هم فاصله داشتیم ..

میدونی؟ اون فهمیدنه مهمه . اون آدمه مهم‌تر! نمیتونم بگم چه حسی داشتم وقتی یک هزارم از دردامُ واسه مامان گفتم . و اون واقعا فهمید . فهمید و نگفت که دیگه سیگار نکش . فهمیدم که میدونه خیلی وقته میکشم و به روم نیورده . من بهترین خانوادهٔ دنیا رو دارم . آدمایی که میفهمن . تظاهر نه! که واقعا میفهمن . بابام شاید فردا بیاد . شاید پس فردا . ولی به اندازهٔ ده روز نچشم ، که به اندازهٔ ده سال ندیدنش ، دلم تنگش شده . یه جایی خوندم "آدم وقتی پدرش ازش دوره ، هربار که پشت تلفن باهاش خداحافظی میکنه یکم میمیره!" که گاهی واقعا میمیرم ..

کی تو این دنیا قدر عشقُ میدونه؟ کی هرشب عشقُ زندگی میکنه؟ کی مثل منه؟

گاهی به شوخی به گندم میگفتم "من یونیکم! خدا از من ورژن پسرونه و غیره نساخته . گفته همین یکی واسه بشریت کفایت میکنه!" اما تهِ این جمله‌ها یه ذهن پر از خستگیه . خسته از این که حتی کسی نیست که بگه "من درکت نمیکنم ، درست! اما بهت گوش که میدم! مرهم نیستم اما محرم که میتونم باشم!" چه برسه به این که کسی پیدا شه که واقعا بفهمه ..

خسته از این که من از اولش همین بودم . همینقدر تنها ولی محکم . و میدونی؟ تهِ این جاده ، رسیدنه . به آدما نه! به خودم .

و چه کسی جز سیگار ، سینه میسوزونه و زیر پات له میشه ، تا تو یکم فکر کنی و درداتُ دود؟ به قولی "این سیگاره از تو بیشتر مرام میذاره.."

من چشم دوختم به فردای روشن . که میاد و من مطمئنم که میاد ..