عجیب..!
امشب عجیب بود..
نمیتونم بگم خوب یا بد! فقط عجیب بود..
فهمیدم که وفاداری وقتی معنا پیدا میکنه، که تو گزینههای دیگهای هم داشته باشی!
وقتی داشت رو دستم خط میکشید..
وقتی خیره شده بود بهم و ریز میخندید..
دندون کجِش موقع خنده..
قاشق دهنیش موقع بستنی خوردن..
وقتی بهش گفتم "چه بیرحمانه زیبایی!" و شرم کرد..
موهای بلندی که براش بافتم و قول داد کوتاهشون نکنه..
حرص خوردناش از خواب کم من..
سلیقهٔ افتضاحش تو موزیک!
خنگ شدناش..
نگران شدناش..
اهمیت دادناش..
غر زدنای زیر لبیش..
تعجب کردن و فحش دادناش..
چیزی که میدونستم و نمیدونست..
یه حس آشنای عجیب..!
تمام مدت، صدای یه زنگ تو سرم بود..
که رو بگیر! برو از اینجا و دستوپا نزن! تو مالِ این کار نیستی! خیانت نکن به این حس پاک لعنتی!
اون رفت..
گفت دیرش شده و باید بره خونهٔ داداشش..
چقدر این جملهٔ لعنتی آشناست..
"دیرم شده.."
با یه پوزخند..
- ۹۶/۰۱/۲۵