تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

 امشب یه کار بد کردم!

خیلی بد!

و میدونی؟

تمام مدت، هیچ احساسی نداشتم!

می‌خواستم به خودم ثابت کنم، من اون آدمی نیستم که تو این مدت بودم

و اون احساسی رو ندارم که تا به حال داشتم

اما چی شد؟

غیر از حالت لعنتی تهوع

حتی ذره‌ای واسه این‌کار عذاب‌وجدان ندارم!

هیولای لعنتی داره دست‌به‌کار میشه!

خوابم داره واقعی میشه!

حالا می‌فهمم منظور پیرمرد از راه اشتباه چی بود!

حتی برام مهم نیست اگه بازم تکرارش کنم!

ولی فهمیدم

که من متعلق به این راه نیستم!

که وقتی بعدش بهم گفت "بی‌احساس"

فقط پوزخند زدم و گفتم "داره دیرم میشه!"

گیجم..

سرم پُر از کلمه‌ست..

چشمام ولی اشک نداره!

امشب بد بود

حقیقتی بهم ثابت شد، که فکر می‌کردم فقط یه توهمِ..

لعنت به من!

لعنت به من!

 تو مثل یه صدا بودی

یه موزیک که سال‌هاست توی پلی‌لیست گوشیم خاک می‌خورد

جوری که نه بهت گوش میدادم، نه دلم میومد بندازمت دور

یه شب

حس کردم دنیا باهام سرِ جنگ داره

غمگین بودم و عصبی

حال بدی بود

اتفاقی دستم بهت خورد

و تو توی فضای اتاق شروع کردی به پخش شدن

خشکم زده بود

یه صدا که تا قبل از این، هیچوقت جرئت گوش کردن بهش رو نداشتم

یه صدا که همیشه بود، ولی حسش نمی‌کردم

و اون لحظه بود که فهمیدم

تمام عمرم، داشتم تو یه اشتباهِ اتفاقی، دست‌و‌پا می‌زدم

و چقدر خوبه که حالِ بد، گاهی مانع فکر کردن میشه

که اگه اون شب، خوب بودم

شاید هیچوقت تو رو پیدا نمی‌کردم!

من به تمام روزهای بدم، مدیونم..

 چشمانم بسته بود

گیج سرخوردگی‌ها بودم

تا تو پیدایت شد..

قبل‌ترها خوابت را دیده بودم!

آنقدر باوقار و زیبا بودی

که گویی در رویای آمدن قدم می‌زنی..

می‌خواهم "بهانه" صدایت کنم

تو بهانهٔ منی برای رسیدن..

برای دوست‌داشتن و فراموشیِ ناکامی‌ها

تو برایم یادآور افسانه‌ای قدیمی هستی

همان گیاهی که در ازدحام خارها، نوید فردایی بهتر را می‌دهد

گفته بودم اگر بیایی

همه‌چیز، جور دیگری زیبا خواهد بود..

همین نزدیکی‌ها پرسه می‌زنی

روی خم جاده، جا پای قدم‌هایت گذاشته‌ام..

هزارباره، غرق چشمانت می‌شوم..

آمدنت خوب است

شبم تو را کم داشت

بهانهٔ لعنتیِ من..!

 چرا امشب یه جور خاصیِ؟ انگار خوابن همه! شهر ساکته! نکنه مُردن همه؟

آخرین چیزی که می‌خوام، آخرین بازمانده بودنه!

صدای تیک تاک ساعت نمیاد.. حتی درِ اتاق دیگه صدا نمیده! چرا بوی عود نمیاد؟ نکنه همه زنده‌ن و من مُردم؟

آره، این بهتره!

پس چرا همه‌چی همون‌جوریه که بود؟ نکنه جهنمه؟

می‌خوام دست کنم تو تُنگ ماهی! ببینم نظر ماهی چیه؟ کی زنده‌س، کی مُرده؟

نازلی اون گوشهٔ دیواره! گلپر هم پیشش نشسته! نکنه دیوونه‌م؟ دیوونگی رو بیخیال! نکنه خبریه و من طبق معمول بی‌خبرم؟

دیوارا رو تازه رنگ زدن؟ قاب عکسام کجان؟ اون طناب دار هم دیگه گوشهٔ اتاق نیست!

به کسی نمیگم، راست بگو!

خبریه؟

 مطمئن نیستم بخوام چیزی بنویسم..

شاید دیگه هیچوقت اینجا چیزی ننویسم! نمیدونم، شاید..

همیشه آرزوم بود که تو بعضی موقعیت‌ها مثل ابر بهاری گریه نکنم..

آرزوم بود وقتای استرس، تهوع نداشته باشم..

اعترافش خوب نیست، ولی من همیشه فرار کردم.. از مشکلات، از آدما..

این‌بار صحبت از مشکل نیست. که زندگیم چند وقتیِ که خالی شده. از همه‌چی. نه آدمی میاد، نه خبری میره! همه‌چی به شکل احمقانه‌ای روتین و آرومه.. و این بیشتر از هر زمانی، منُ می‌ترسونه..

حالا که دیگه گریه‌م نمی‌گیره

حالا که حالت تهوع لعنتی رهام کرده 

حالا که دیگه فرار نمی‌کنم و می‌مونم و روبه‌رو میشم

یه صدایی تو سرم هست.. که میگه دارم میدون میدم به هیولای درونم!

میدونی خالی شدن از حس چطوره؟ یا درد کشیدن‌های بی‌وقفه که حتی اخم روی پیشونیم نمی‌ندازه؟

دارم از یه رکود حرف می‌زنم. جایی که هیچوقت قرار نبوده بهش برسم. و حالا، اینجام!

جایی که مهم نیست خودمُ اثبات کنم. وقتی بی‌رحمانه قضاوت میشم، تنها خیره میشم به چشمای آدما. و بعد فقط گوش میدم و میرم. شنیدن نه! فقط گوش دادن..

امروز رفتم و چندتایی کتاب خریدم. مدتی بود که جای این رفقای قدیمی رو، چندتا آدم گرفته بود. که اعتراف میکنم همنشینی با هیچکس ارزش دور شدن از این کتاب‌ها رو نداشت.. ولی خب! ما هستیم که تجربه کنیم و اشتباه. ولی احمق نیستیم که یه اشتباه رو دوباره تکرار کنیم..

این بی‌خوابی‌ها داره آزارم میده.. باید یه متن بود که اینجوری شروع میشد "و قسم به شب‌هایی که قرص‌های خواب، بی‌اثر می‌شوند. و چه تاریک اند آن شب‌های لعنتیِ بی‌خوابی.." شبایی که تا صبح به سقف خیره‌م و گاهی سیگاری روشن می‌کنم.. راستی گفته بودم می‌خوام بذارمش کنار؟ از آخرین باری که کشیدم، نمیدونم چقدر می‌گذره.. و این یه حس خوبه..

با تمام حرفای بدی که راجع به سیگار می‌زنن، هیچ آزاری بهم نرسوند.. حتی همراهم بود و گذاشت فکر کنم.. اما من، خواستم کوچکترین بندی رو که منُ به وابستگی وصل میکنه پاره کنم.. گذاشتمش واسه روزای سخت‌تر. جایی که قراره به تصمیم‌های مهم‌تر از الان فکر کنم..

بگذریم!

شاید امشب کتاب بخونم. شاید هم اگه بخت یارم بود، کمی بخوابم..

شب‌بخیر!

 وقتی چشم‌هایم را بسته‌ام و فرجام می‌خواند..:

"جا مانده‌است

چیزی جایی

که هیچ‌گاه دگر

هیچ‌چیز

جایش را پُر نخواهد کرد.."

و این نقطهٔ پایان تمام حرف‌هایی است که می‌خواستم بزنم..

"جایش را پُر نخواهد کرد.."

و منی که همیشه زیاده‌خواه بوده‌ام!

و احساساتی که کنترل نمی‌شوند!

و خاطرات لعنتی که فراموش نمی‌شوند!

و جاده‌ای مه‌آلود که پیش رو است!

و باز هم منی که همیشه می‌دانستم چه می‌خواهم!

که این شاید تنها نقطه ضعف من باشد..!

"جایش را پُر نخواهد کرد.."