مطمئن نیستم بخوام چیزی بنویسم..
شاید دیگه هیچوقت اینجا چیزی ننویسم! نمیدونم، شاید..
همیشه آرزوم بود که تو بعضی موقعیتها مثل ابر بهاری گریه نکنم..
آرزوم بود وقتای استرس، تهوع نداشته باشم..
اعترافش خوب نیست، ولی من همیشه فرار کردم.. از مشکلات، از آدما..
اینبار صحبت از مشکل نیست. که زندگیم چند وقتیِ که خالی شده. از همهچی. نه آدمی میاد، نه خبری میره! همهچی به شکل احمقانهای روتین و آرومه.. و این بیشتر از هر زمانی، منُ میترسونه..
حالا که دیگه گریهم نمیگیره
حالا که حالت تهوع لعنتی رهام کرده
حالا که دیگه فرار نمیکنم و میمونم و روبهرو میشم
یه صدایی تو سرم هست.. که میگه دارم میدون میدم به هیولای درونم!
میدونی خالی شدن از حس چطوره؟ یا درد کشیدنهای بیوقفه که حتی اخم روی پیشونیم نمیندازه؟
دارم از یه رکود حرف میزنم. جایی که هیچوقت قرار نبوده بهش برسم. و حالا، اینجام!
جایی که مهم نیست خودمُ اثبات کنم. وقتی بیرحمانه قضاوت میشم، تنها خیره میشم به چشمای آدما. و بعد فقط گوش میدم و میرم. شنیدن نه! فقط گوش دادن..
امروز رفتم و چندتایی کتاب خریدم. مدتی بود که جای این رفقای قدیمی رو، چندتا آدم گرفته بود. که اعتراف میکنم همنشینی با هیچکس ارزش دور شدن از این کتابها رو نداشت.. ولی خب! ما هستیم که تجربه کنیم و اشتباه. ولی احمق نیستیم که یه اشتباه رو دوباره تکرار کنیم..
این بیخوابیها داره آزارم میده.. باید یه متن بود که اینجوری شروع میشد "و قسم به شبهایی که قرصهای خواب، بیاثر میشوند. و چه تاریک اند آن شبهای لعنتیِ بیخوابی.." شبایی که تا صبح به سقف خیرهم و گاهی سیگاری روشن میکنم.. راستی گفته بودم میخوام بذارمش کنار؟ از آخرین باری که کشیدم، نمیدونم چقدر میگذره.. و این یه حس خوبه..
با تمام حرفای بدی که راجع به سیگار میزنن، هیچ آزاری بهم نرسوند.. حتی همراهم بود و گذاشت فکر کنم.. اما من، خواستم کوچکترین بندی رو که منُ به وابستگی وصل میکنه پاره کنم.. گذاشتمش واسه روزای سختتر. جایی که قراره به تصمیمهای مهمتر از الان فکر کنم..
بگذریم!
شاید امشب کتاب بخونم. شاید هم اگه بخت یارم بود، کمی بخوابم..
شببخیر!