تو بیا..!
رفتن از یاد ابرها چگونه است؟
مثل رفتن از یاد تو؟
یا کمی نرمتر؟
هیچوقت دنیای آدمها را دوست نداشتهام..
چون دنیای من، همیشه کمی زیباتر از آنها بود!
با شعرهای بیشتر
موسیقی
و رنگهای تیره!
میشد کمی دوستتر داشته باشم این اجبار غمانگیز را
ولی نتوانستم!
خواستن همیشه دست من بوده..
ولی توانستن نه!
مثل تلاش عبثم برای به دست آوردن معشوقهام!
دنیای من تیره بود
اما هرچه بود، دوستش داشتم!
تا قبل از اینکه او پیدایش شود!
بعد از آن، جوری خودم را تنها یافتم
که خیال هیچ سایهای به من نمیرسید!
و حالا دنیایم، قدری تنگ است برای خیالبافیهای پوچ شبانه!
نمیشود بیایی؟
و باشی در دنیای کوچک خودساختهام؟
چون بدون تو
دوام نمیآورم این حجم بیرحم از زندگی را!
انگار یادم رفته قبل از تو چگونه بودم
زندگیکردن را از یاد بردهام!
نمیشود بیایی و یادم بدهی؟
من زرتشت باشم و تو
آتشی که هیچگاه خاموشی نمیپذیرد!
چند روز است که واژهها به قلمم روی آوردهاند..
شاید خیال میکنند، میتوانم پس بگیرم تو را
از زندگی
از آدمها
از غمها
میشود به حرمت خیال خام واژهها هم که شده، بیایی؟
من بدترین بدِ دنیا! قبول!
اما واژهها که گناهی ندارند..
به خاطر آنها هم که شده، مرا بپذیر!
زیباترین معشوقهٔ دنیا!
بیا که انبوهی از شعر را به تو بدهکارم..
بیا که صاف کنم بدهیِ لعنتیام را..
من هستم
تو بیا..
- ۹۶/۰۱/۱۸