کماهمیتترین مسئلهٔ دنیا!
هجده ساله شدم..
چه حقیقت دردناکی!
امروز تولدم بود..
نوزدهم تیرماه..
صبح خستهٔ راه بودم. رسیدم خونه و یه دوش سریع گرفتم و بعدش یه کله تا ظهر خوابیدم. انقدر گیج بودم که سر میز، وقتی بابام گفت "تولدت مبارک" قاشق تو دستم خشک شد و گفتم "مگه نوزدهمه امروز؟"
امسالم مثل هرسالی که اِن بار بهشون گفتم نه کیک میخوام و نه هیچی که بوی جشن بده، به حرفم گوش نکردن. و من بازم مثل هرسال، نه کیک خوردم و نه شمعی رو فوت کردم..
اگه خانواده رو حساب نکنیم، امروز دقیقا چهار نفر از دوستام بهم تبریک گفتن!
چهار نفر، در مقابل اِن تا آدمی که هر روز باهام حرف میزنن و میگن که چقدر از داشتنم خوشحالن (!!) چیزی نیست..
ولی خب! من گاهی میتونم دخترک بهانهگیر و احساساتی درونمُ خفه کنم و منطقیترین آدم دنیا باشم! مشغلهها زیاد و حافظهها ضعیف.. طبیعیه که یه مسئلهٔ کماهمیت و بسیار بسیار غمانگیز، یاد کسی نمونه..
امسال خبری از پُست اینستاگرام هم نبود! خدا میدونه که چقدر از قربون صدقههای آدمای متظاهر بیزارم..
قسمت دردناک، تبریک برای چیزیه که هیچ از بابتش خوشحال نیستم..
دست من نیست! من روز تولدم، بیشتر از هر زمان دیگهای غمگینم. و تنها چیزی که لحظهای رهام نمیکنه، احساس پوچی مطلقه..
پ.ن: زیباترین و فوقالعادهترین هدیهای که گرفتم، هدیهٔ پناه بود.. رفیق دورانها.. یه گردنبند چوبی، با طرح اسم دیار.. آخ که چقدر دوستش دارم..
- ۹۶/۰۴/۲۰