تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

اولین پست

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ب.ظ

این اولیشه!

مونده تا عادت کنم به این فضا . ولی قطعا زیاد طول نمیکشه .

حرف زیاد دارم . ولی بمونه واسه وقتش ..

من همیشه صفحه اول دفتر خاطراتمو خالی میذارم . اما اینجا دفتر نیست و این عجیب داره آزارم میده!

واسه گندم مینویسم . گاهی هم واسه خودم . اما من خیلی وقته که با گندم معنا پیدا میکنم . مهم نیست که حس من و اون یکی نیست . مهم اینه که خودش هنوز هست ، حتی وقتایی که کسی نمیبینتش!

از گندم زیاد حرف میزنم حالا . از بودنش . از زیبایی بی مانندش . از عشقی که بهش دارم و نداره .. از چشماش . آخ چشماش!

چند روز دیگه تولدشه . 23 آذر . کلی برنامه داشتم واسه اون روز . اما نمیشه . چون هدیه ای که قرار بود بهش بدم ، مورد علاقه ش نیست و من کاری ازم برنمیاد .

دیشب داشتم چت های خیلی وقت پیشمون رو میخوندم . به یه جا رسیدم . نوشته بود "تو بیشتر از بقیه همیشه میفهمیدی منو....ولی نبودی....برای همین خیلی درگیر اون آدمه بودم :)) آدمی که بفهمه :)" کلی گریه کردم واسه این جمله . یکی واسه نبودنم و دیگه واسه اینکه اون الان شاهین رو داره . کسی که صد برابر من اونو میفهمه . و من هیچوقت به اندازه قبل براش مهم نمیشم . پس هیچوقت دیگه این جمله رو ازش نمیشنوم!

گندم برای من خود آرامشه . منو بلده . به معنای واقعی کلمه . اما من براش فقط یه رفیقم و دروغه اگه بگم این "فقط" رفیق بودن منو به مرز جنون نمیرسونه .

جمعه حالم خیلی بد بود . یعنی افتضاح! من عادت دارم با غریبه ها حرفامو در میون بذارم . چون راجع به گندم بود ، نمیتونستم به خودش چیزی بگم . پس با فاطمه حرف زدم . یه نفر که پارسال تو آریان علم همکلاسیم بود و امسال خیلی اتفاقی کلاس فیزیکمونم مشترکه . براش از حسم گفتم . از این که چقدر دیوانه وار میخوام گندم رو . میدونی چی گفت؟ گفت من تا حالا هیچوقت یه دختر و ندیدم که اینقدر دیوونه ی یه پسر باشه . چه برسه به این که یه دخترو بخواد! بهش گفتم حتی فکر بودن گندم با کسی منو دیوونه میکنه اما اگه خوشحال باشه ، حاضرم بمیرم . چه برسه به این که بخوام با یه نفر دیگه ببینمش .

کلی حرف زدم باهاش . کلی حرف زد برام . گفت منو درک میکنه و اصلا به نظرش بیمار نیستم (چیزی که تو این چند وقت از خیلیا بدون این که حس منو بدونن ، خواسته و ناخواسته شنیدم) و فقط کمی متفاوتم و این اصلا چیز بدی نیست .

خوبه که حداقل یه نفر درک میکنه و برچسب نمیزنه!

سرم به شدت درد میکنه و نگاه کردن به مانیتور مثل سمه برام! فردا ادامه میدم . البته اگه هنوز حرفی داشتم ..

  • ۹۵/۰۹/۱۳
  • دیار ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی