خاکی شدن
انقد این چند روز اتفاق های جورواجور افتاد که نمیدونم از کدومش شروع کنم!
دیروز تولد گندم بود . صبح تو راهرو دیدمش . با جیغ پرید تو بغلم . تا حالا گفته بودم بهشت جایی مثل آغوش گندمه؟ همونقدر گرم و همونقدر آرامش بخش . خوشحال بود . خیلی . ولی چشماش نه . آینه ی دلش کدر بود . برق خوشحالی سوسو نمیزد تو چشماش . آخه وقتی واقعی می خنده ، انگار تمام دنیا تو چشماش بهم لبخند میزنن . ترجیح دادم چیزی نگم . منم خندیدم و هزاربار فدای جیغ کشیدنش شدم . یه گردنبند براش گرفته بودم . یه تک نگین روش داشت . وقتی دیدمش ، با خودم گفتم ، این فقط رو گردن گندم باید برق بزنه . قسمتی از دوست داشتنم رو تو نگین گردنبند گذاشتم . خواستم نزدیک قلبش باشم . حتی اگه روزی برسه که کیلومترها باهاش فاصله داشته باشم ..
بردمش جایی که فقط خودمون باشیم . گردنش انداختم . گردنش پیدا نبود . روی موهاشو بوسیدم . موهایی که همیشه بهترین عطر دنیا رو تو ریم میریزن . خوشحال شد . از خوشحالیش دلم هزارباره لرزید . نمی دونم چطور توصیف کنم . خیلی وقته که پروانه های دلم ، جاشونو به یه دشت پر از اسب دادن .
بقیه ی روز و با نگین بود . حسادت؟ هرگز! من ابدا آدم حسودی نیستم . نگین دوست منه . باهاش حرف میزنم . ازش عکس میگیرم . نه! من فقط کمی حساس شدم . مهم نیست که گاهی واسه حسایی که دارم ، جواب منطقی وجود نداره . فقط اینو میدونم که حسود بودن هیچوقت انتخاب من نیست .
شب تو تولدش ، موقع رقص ، قلبم از هر وقت دیگه ای تندتر می تپید . بهم گفت شکل احمقا شدم! میدونم که میدونست چی توو دلم میگذره . هایپ خوردم و زدم به بیخیالی . جوری که حتی روم نمیشد توو تنهایی خودم برقصم هم رقصیدم! خوبیش این بود که دیگه شبیه احمقا نبودم . فقط کمی دیوونه بودن که بر نمی خوره به دنیای آدم بزرگا؟
وقتی رسیدم ، دوتا از ناخوناشو براش لاک زدم . گندمک من بلد نیست چطور لاک بزنه . لاک زدنم باید بذارم تو لیست کارایی که قبل از رفتنش باید باهم انجام بدیم!
عینک نئونی سبز زده بود رو چشماش . انعکاسش یه دایره ی سبز دور مردمک چشماش بود . تا جنون فاصله ای نبود از اونجا که من بودم! هیچوقت رنگ سبزو دوست نداشتم . ولی دیشب به نظرم عجیب رنگ قشنگی بود . اینم از معجزه ی چشماش ..
زینب ازم پرسید چرا هدیه مو به جای تولد ، صبح بهش دادم . حرفی نزدم . خب نمی شد تو چشماش نگاه کنم و بگم "می خواستم با تمام احساسم ببوسمش و جلوی شما نمی شد! چون شما اذیتش می کنین و من اینو نمی خوام!"
موقع عکس گرفتن ، صورتش پر از جای رژ بود . کنار لبش هم . لعنتی! کدوم احمقی اونجا رو بوسیده بود آخه؟ دستمال برداشتم و صورتشو تمیز کردم . تموم که شد ، انگار آرامش برگشته بود به دلم . بهش گفتم "متنفرم از این که جای رژ تو صورت بمونه" فهمید حرفمو . اما باز پرسید "چرا؟" قطعا نمی شد جلوی اون همه آدم ، توو چشاش زل می زدم و می گفتم "چون عین عذابه وقتی میبینم یکی غیر از من تو رو میبوسه . اگه قرار باشه جای رژ تو صورتت بمونه ، باید مال من باشه!" به جاش بهش گفتم "الان وقت گفتنش نیست . شاید بعدا"
من لعنتی هیچوقت این حال نبودم ..!
وقت بغل کردنش انگار دنیا ایستاده بود . قلب من اما تندتر می زد . قلب دیوونه ی من که نمیتونه آینده رو قبول کنه!
تنها چیزی که بعد از بودن گندم اونجا منو آروم می کرد ، عکس گرفتن بود . آخه بعد از گندم ، من عکاسی رو دوست دارم . نتیجه ش هم شد این که من فقط چهارتا عکس با گندم دارم! مانع از حرص خوردن می شد اما . پشت صحنه بودن ، گاهی مزایایی هم داره!
دیشب همه ش به گندم خیره بودم . تو تاریکی با اضطراب دنبالش می گشتم و وقتی پیداش می کردم ، آروم می شدم .
صدای رستاک ، لحظه ای از تو سرم بیرون نمی رفت :
تو می خندی ، حواست نیست ، من آروم ، می میرم
تو می رقصی و من ، عاشق شدن رو یاد می گیرم ..
- ۹۵/۰۹/۲۴