تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه

خاکی شدن

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۲۳ ب.ظ

انقد این چند روز اتفاق های جورواجور افتاد که نمیدونم از کدومش شروع کنم!

دیروز تولد گندم بود . صبح تو راهرو دیدمش . با جیغ پرید تو بغلم . تا حالا گفته بودم بهشت جایی مثل آغوش گندمه؟ همونقدر گرم و همونقدر آرامش بخش . خوشحال بود . خیلی . ولی چشماش نه . آینه ی دلش کدر بود . برق خوشحالی سوسو نمیزد تو چشماش . آخه وقتی واقعی می خنده ، انگار تمام دنیا تو چشماش بهم لبخند میزنن . ترجیح دادم چیزی نگم . منم خندیدم و هزاربار فدای جیغ کشیدنش شدم . یه گردنبند براش گرفته بودم . یه تک نگین روش داشت . وقتی دیدمش ، با خودم گفتم ، این فقط رو گردن گندم باید برق بزنه . قسمتی از دوست داشتنم رو تو نگین گردنبند گذاشتم . خواستم نزدیک قلبش باشم . حتی اگه روزی برسه که کیلومترها باهاش فاصله داشته باشم ..

بردمش جایی که فقط خودمون باشیم . گردنش انداختم . گردنش پیدا نبود . روی موهاشو بوسیدم . موهایی که همیشه بهترین عطر دنیا رو تو ریم میریزن . خوشحال شد . از خوشحالیش دلم هزارباره لرزید . نمی دونم چطور توصیف کنم . خیلی وقته که پروانه های دلم ، جاشونو به یه دشت پر از اسب دادن .

بقیه ی روز و با نگین بود . حسادت؟ هرگز! من ابدا آدم حسودی نیستم . نگین دوست منه . باهاش حرف میزنم . ازش عکس میگیرم . نه! من فقط کمی حساس شدم . مهم نیست که گاهی واسه حسایی که دارم ، جواب منطقی وجود نداره . فقط اینو میدونم که حسود بودن هیچوقت انتخاب من نیست .

شب تو تولدش ، موقع رقص ، قلبم از هر وقت دیگه ای تندتر می تپید . بهم گفت شکل احمقا شدم! میدونم که میدونست چی توو دلم میگذره . هایپ خوردم و زدم به بیخیالی . جوری که حتی روم نمیشد توو تنهایی خودم برقصم هم رقصیدم! خوبیش این بود که دیگه شبیه احمقا نبودم . فقط کمی دیوونه بودن که بر نمی خوره به دنیای آدم بزرگا؟

وقتی رسیدم ، دوتا از ناخوناشو براش لاک زدم . گندمک من بلد نیست چطور لاک بزنه . لاک زدنم باید بذارم تو لیست کارایی که قبل از رفتنش باید باهم انجام بدیم!

عینک نئونی سبز زده بود رو چشماش . انعکاسش یه دایره ی سبز دور مردمک چشماش بود . تا جنون فاصله ای نبود از اونجا که من بودم! هیچوقت رنگ سبزو دوست نداشتم . ولی دیشب به نظرم عجیب رنگ قشنگی بود . اینم از معجزه ی چشماش ..

زینب ازم پرسید چرا هدیه مو به جای تولد ، صبح بهش دادم . حرفی نزدم . خب نمی شد تو چشماش نگاه کنم و بگم "می خواستم با تمام احساسم ببوسمش و جلوی شما نمی شد! چون شما اذیتش می کنین و من اینو نمی خوام!"

موقع عکس گرفتن ، صورتش پر از جای رژ بود . کنار لبش هم . لعنتی! کدوم احمقی اونجا رو بوسیده بود آخه؟ دستمال برداشتم و صورتشو تمیز کردم . تموم که شد ، انگار آرامش برگشته بود به دلم . بهش گفتم "متنفرم از این که جای رژ تو صورت بمونه" فهمید حرفمو . اما باز پرسید "چرا؟" قطعا نمی شد جلوی اون همه آدم ، توو چشاش زل می زدم و می گفتم "چون عین عذابه وقتی میبینم یکی غیر از من تو رو میبوسه . اگه قرار باشه جای رژ تو صورتت بمونه ، باید مال من باشه!" به جاش بهش گفتم "الان وقت گفتنش نیست . شاید بعدا"

من لعنتی هیچوقت این حال نبودم ..!

وقت بغل کردنش انگار دنیا ایستاده بود . قلب من اما تندتر می زد . قلب دیوونه ی من که نمیتونه آینده رو قبول کنه!

تنها چیزی که بعد از بودن گندم اونجا منو آروم می کرد ، عکس گرفتن بود . آخه بعد از گندم ، من عکاسی رو دوست دارم . نتیجه ش هم شد این که من فقط چهارتا عکس با گندم دارم! مانع از حرص خوردن می شد اما . پشت صحنه بودن ، گاهی مزایایی هم داره!

دیشب همه ش به گندم خیره بودم . تو تاریکی با اضطراب دنبالش می گشتم و وقتی پیداش می کردم ، آروم می شدم .

صدای رستاک ، لحظه ای از تو سرم بیرون نمی رفت :

تو می خندی ، حواست نیست ، من آروم ، می میرم

تو می رقصی و من ، عاشق شدن رو یاد می گیرم ..

  • ۹۵/۰۹/۲۴
  • دیار ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی