کالکشنی از لعنتیها!
این مواقع است که باید یک نفر در کنارم خواب باشد؛ سراسیمه بیدارش کنم و بگویم "باز هم زمان را گم کردهام.. امروزم چطور بوده؟ میشود برایم تعریف کنی؟ میشود لیست برنامههای فردا را نشانم دهی؟ تو حتما از همه چیز خبر داری! اینطور نیست؟"
که چشمهای خوابآلودهاش را هم بزند و مثل هرشب که حول و حوش همین ساعات بیدارش میکنم، بگوید "آرام دراز بکش عزیزم. امروز روز خوبی بود و فردا هم روز بهتری است. قول میدهم اگر چشمهایت را ببندی، فردا صبح همه چیز را برایت بگویم."
و بعد پتو را روی پاهایم مرتب کند و مثل پدر، بوسهای بر پیشانیام بزند و آرام خیرهام شود تا بخوابم..
من میدانم که گاهی شبیه بچهها میشوم..
من میدانم که صبح، همهچیز دوباره یادم میآید..
من میدانم که از وقتی دیگر قرصهایم را به دستور خودم (!!) مصرف نمیکنم، خیلی بیشتر از قبل زمان را گم میکنم. اما من بد بودن واقعی را به توهم خوب بودن ترجیح میدهم..
و من آنقدر به شانسم اعتقاد دارم که میدانم اگر احیانا روزی کسی در کنارم بخوابد، بعد از اینکه نیمهشب بیدارش کردم، زیرلب غُری بزند، احتمالا فحشی نثارم کند و پشت به من دوباره بخوابد.. بله! دقیقا همینقدر به شانسم معتقدم!
- ۹۶/۰۵/۰۵