تاریک‌خانهٔ کوچک من..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

جایی برای حرف زدن، بدون انتظار جواب..

عطای جهان را به لقایش بخشیدیم..
شاید روزی بیاید
که در ازدحام اتفاق‌های غیر منتظرهٔ زندگی‌تان
یاد ما بیفتید
و اندکی دلتنگ شوید..

پیام های کوتاه
دیشب تا ساعت پنج بیدار بودم . یه عکس از گندم رو جلو روم گذاشته بودم و باهاش حرف میزدم . حرفایی که نمیتونستم تو چشاش زل بزنم و بگم . روم نمیشد یعنی! بعدش داشتم تو تکستایی که نوشتم چرخ میزدم که یهو چشمم خورد به یه شعر از علی سلطانی . یکم تغییرش دادم و فرستادمش واسه گندم . ده دقیقه بعد جواب داد . مثل همیشه بهم گفت دیوونه و روزم دو هیچ از بقیه روزا جلو افتاد . آخه صبحی که با صبح بخیر گندم شروع شه ، قشنگترین صبح دنیاس .
سردردم خیلی شدید شده بود . مامانم گفت بمون خونه و استراحت کن . خواستم مخالفت کنم که برم و گندم رو ببینم اما دیدم حتی نمیتونم چشمامو درست باز کنم . سردردم درست از اون شبی که فهمیدم گندم حالش خوب نیست شروع شد . اصلا مکالمه ی دلپذیری نداشتیم! منم خیلی عصبی بودم و بد حرف زدم باهاش . تو بلاگش خوندم . که میخواد از زندگیش خط بزنه منو . و کاری کنه هر روز عذاب وجدان داشته باشم . ساعت دو پستش رو خوندم و از اون موقع تا هفت صبح داشتم گریه میکردم . بارون هم میومد . اون شب فرشته ها هم با من میباریدن . رفتم زیر بارون . طرفای چهار و نیم بود . همونجا زانو زدم و خدا رو قسم دادم که حال گندم خوب شه . که عصبانیتش تموم شه و پس بگیره حرفاشو . اون شب گذشت و فرداش گندم تکست داد . حالش بهتر شده بود . خدا صدامو شنیده بود ..
از اون شب به بعد هنوز سردردم قطع نشده . حتی وقتی گندم بغلم کرد . آخه سابقه نداشته گندم بغلم کنه و دردام یادم نره . انگار مغزم هنوز باورش نشده که گندم رفتنی نیست! که دو روزه برگشته ..
از بچه ها متنفرم! اونایی که وقتی گندم منو بغل میکنه ، اذیتش میکنن و چرت و پرت میگن . تازه نمیدونن حس من به گندم رو! وگرنه معلوم نبود چی میشد . باید یکم خوددار باشم . اصلا نمیخوام گندم اذیت شه . نباید کسی چیزی بهمه . البته برای من که هیچی مهم نیست . حتی اگه همه بفهمن و چرت بگن . اما گندم عادت نداره به این حرفا . اذیت میشه . نباید بذارم اذیت شه . البته خودش خوب هندل میکنه اتفاقاتو . بعد از اون روز تا حالا فقط یه بار بغلم کرده . اونم کوتاه . کی شه از این جهنم بزنیم بیرون . اون موقع حرفای هیچکس گندم منو اذیت نمیکنه ..
واسه خودم یه پا دکتر شدم! امشب رفتم دکتر و یه آمپول دیکلو زدم . الان که دارم مینویسم گیج گیجم . دکترم گفته تا سه روز اجازه ندارم از خونه بیرون برم و فقط باید استراحت کنم . اما دلم واسه گندم خیلی تنگه . خیلی . خب من از اولش هم آدم حرف گوش کنی نبودم . امیدوارم فردا بتونم برم . آخه اگه سردرد کاری نکنه ، دلتنگی قطعا کارمو میسازه!
شب به خیر ..

این اولیشه!

مونده تا عادت کنم به این فضا . ولی قطعا زیاد طول نمیکشه .

حرف زیاد دارم . ولی بمونه واسه وقتش ..

من همیشه صفحه اول دفتر خاطراتمو خالی میذارم . اما اینجا دفتر نیست و این عجیب داره آزارم میده!

واسه گندم مینویسم . گاهی هم واسه خودم . اما من خیلی وقته که با گندم معنا پیدا میکنم . مهم نیست که حس من و اون یکی نیست . مهم اینه که خودش هنوز هست ، حتی وقتایی که کسی نمیبینتش!

از گندم زیاد حرف میزنم حالا . از بودنش . از زیبایی بی مانندش . از عشقی که بهش دارم و نداره .. از چشماش . آخ چشماش!

چند روز دیگه تولدشه . 23 آذر . کلی برنامه داشتم واسه اون روز . اما نمیشه . چون هدیه ای که قرار بود بهش بدم ، مورد علاقه ش نیست و من کاری ازم برنمیاد .

دیشب داشتم چت های خیلی وقت پیشمون رو میخوندم . به یه جا رسیدم . نوشته بود "تو بیشتر از بقیه همیشه میفهمیدی منو....ولی نبودی....برای همین خیلی درگیر اون آدمه بودم :)) آدمی که بفهمه :)" کلی گریه کردم واسه این جمله . یکی واسه نبودنم و دیگه واسه اینکه اون الان شاهین رو داره . کسی که صد برابر من اونو میفهمه . و من هیچوقت به اندازه قبل براش مهم نمیشم . پس هیچوقت دیگه این جمله رو ازش نمیشنوم!

گندم برای من خود آرامشه . منو بلده . به معنای واقعی کلمه . اما من براش فقط یه رفیقم و دروغه اگه بگم این "فقط" رفیق بودن منو به مرز جنون نمیرسونه .

جمعه حالم خیلی بد بود . یعنی افتضاح! من عادت دارم با غریبه ها حرفامو در میون بذارم . چون راجع به گندم بود ، نمیتونستم به خودش چیزی بگم . پس با فاطمه حرف زدم . یه نفر که پارسال تو آریان علم همکلاسیم بود و امسال خیلی اتفاقی کلاس فیزیکمونم مشترکه . براش از حسم گفتم . از این که چقدر دیوانه وار میخوام گندم رو . میدونی چی گفت؟ گفت من تا حالا هیچوقت یه دختر و ندیدم که اینقدر دیوونه ی یه پسر باشه . چه برسه به این که یه دخترو بخواد! بهش گفتم حتی فکر بودن گندم با کسی منو دیوونه میکنه اما اگه خوشحال باشه ، حاضرم بمیرم . چه برسه به این که بخوام با یه نفر دیگه ببینمش .

کلی حرف زدم باهاش . کلی حرف زد برام . گفت منو درک میکنه و اصلا به نظرش بیمار نیستم (چیزی که تو این چند وقت از خیلیا بدون این که حس منو بدونن ، خواسته و ناخواسته شنیدم) و فقط کمی متفاوتم و این اصلا چیز بدی نیست .

خوبه که حداقل یه نفر درک میکنه و برچسب نمیزنه!

سرم به شدت درد میکنه و نگاه کردن به مانیتور مثل سمه برام! فردا ادامه میدم . البته اگه هنوز حرفی داشتم ..