سردردم خیلی شدید شده بود . مامانم گفت بمون خونه و استراحت کن . خواستم مخالفت کنم که برم و گندم رو ببینم اما دیدم حتی نمیتونم چشمامو درست باز کنم . سردردم درست از اون شبی که فهمیدم گندم حالش خوب نیست شروع شد . اصلا مکالمه ی دلپذیری نداشتیم! منم خیلی عصبی بودم و بد حرف زدم باهاش . تو بلاگش خوندم . که میخواد از زندگیش خط بزنه منو . و کاری کنه هر روز عذاب وجدان داشته باشم . ساعت دو پستش رو خوندم و از اون موقع تا هفت صبح داشتم گریه میکردم . بارون هم میومد . اون شب فرشته ها هم با من میباریدن . رفتم زیر بارون . طرفای چهار و نیم بود . همونجا زانو زدم و خدا رو قسم دادم که حال گندم خوب شه . که عصبانیتش تموم شه و پس بگیره حرفاشو . اون شب گذشت و فرداش گندم تکست داد . حالش بهتر شده بود . خدا صدامو شنیده بود ..
از اون شب به بعد هنوز سردردم قطع نشده . حتی وقتی گندم بغلم کرد . آخه سابقه نداشته گندم بغلم کنه و دردام یادم نره . انگار مغزم هنوز باورش نشده که گندم رفتنی نیست! که دو روزه برگشته ..
از بچه ها متنفرم! اونایی که وقتی گندم منو بغل میکنه ، اذیتش میکنن و چرت و پرت میگن . تازه نمیدونن حس من به گندم رو! وگرنه معلوم نبود چی میشد . باید یکم خوددار باشم . اصلا نمیخوام گندم اذیت شه . نباید کسی چیزی بهمه . البته برای من که هیچی مهم نیست . حتی اگه همه بفهمن و چرت بگن . اما گندم عادت نداره به این حرفا . اذیت میشه . نباید بذارم اذیت شه . البته خودش خوب هندل میکنه اتفاقاتو . بعد از اون روز تا حالا فقط یه بار بغلم کرده . اونم کوتاه . کی شه از این جهنم بزنیم بیرون . اون موقع حرفای هیچکس گندم منو اذیت نمیکنه ..
واسه خودم یه پا دکتر شدم! امشب رفتم دکتر و یه آمپول دیکلو زدم . الان که دارم مینویسم گیج گیجم . دکترم گفته تا سه روز اجازه ندارم از خونه بیرون برم و فقط باید استراحت کنم . اما دلم واسه گندم خیلی تنگه . خیلی . خب من از اولش هم آدم حرف گوش کنی نبودم . امیدوارم فردا بتونم برم . آخه اگه سردرد کاری نکنه ، دلتنگی قطعا کارمو میسازه!
شب به خیر ..
- ۰ نظر
- ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱