فندک تبدار..
بابا تو ماشین، آهنگ دیوونهٔ چاوشی رُو رو پخش گذاشته بود..
زیرچشمی به ماما خیره شده بود و لبخند میزد..
از اونطرفم ماما موهاشُ از تو صورتش کنار میزد و با یه لبخند سعی میکرد نگاهشُ به بیرون بدوزه..
من هیچوقت تو عاشقونههای زیرپوستیشون دخالت نکردم
اما
این همون آهنگی بود که واسه گندم فرستاده بودم..
فکر میکردم حالم خوبه؛ اما نبود..
منم طبق معمول این چندوقت، فندک تبدارِ چاوشی رو تو هدست پلی کردم و بازم طبق معمول این چندوقت،
وقتی آخرش میخوند "نمیخوای برگردی؟" بغضم شکست..
آروم..
بیصدا..
درست طبق معمول این چندوقت..
باید بخوابم
باید بخوابم
مغزم کشش این همه فکرُ نداره..
و قلبم طاقت این همه غم..
موضوع گندم نیست
اما
پس کی قراره حالم خوب شه؟
پس کی قراره این بغض کردنا تموم شه؟
پس کی میشه از ته دل خندید؟
میدونی؟
من همیشه از ارتفاع ترسیدم
اما نه از بلندی و فاصلهش
از خودم ترسیدم
از اینکه ممکنه بپرم ترسیدم..
از اینکه ممکنه یهو خسته شم و تمومش کنم ترسیدم..
من همیشه ترسیدم
من لعنتی همیشه تو لحظات حساس ترسیدم
من همیشه از خودم ترسیدم
پس کی این ترسها تموم میشن؟
پس کی منم مثل بقیه، از بالای کوه به زمین خیره میشم؟
بسه
بسه
باید بخوابم
آره
باید بخوابم
کسی این فندک لعنتی رو ندیده؟
تو آن عهدی که با من بسته بودی
مگر بهرِ شکستن بسته بودی؟
تو سنگین دل چرا از روز اول
نگفتی دل به رفتن بسته بودی؟
- ۹۶/۰۲/۲۸