آرزو..
اون میدونه که از تاریکی میترسم!
که وقتی برق قطع میشه، دست چپم رو میگیره؛ یه فشار کوچیک میده و میگه "نترس! من اینجام.."
فردا موهاشُ کوتاه میکنه..
و خودشم میدونه که قسمتی از قلبم، همراه با موهاش رو زمین میریزه..
ولی قول داده که موهاش مال من باشه!
همون موهای بلندی که امشب واسه آخرین بار بافتمشون..
وقتی میبینمش، یاد بستنیهایی میافتم که باهم خوردیم!
خوردن اون با قاشق من..
گاز زدن من از جای رژ اون..
حتی پایهٔ سیگار کشیدنمه! فکر میکردم نباشه.. ولی بود!
من پای قولهام میمونم
اون پای قولهاش میمونه
ولی تا کِی؟
نمیدونم!
نمیخوام آرزو کنم بمونه..
چون هربار که همچین آرزویی از گوشهٔ دلم گذشت، آدمش پر کشید و رفت!
نمیخوام آرزو کنم بمونه..
چون اگه کنار من نباشه، حتما کنار آدمایی بهتر از منه!
اون پاکه..
و شاید بعد از پناه و آقای نون، تنها کسی باشه که بتونه منِ خالی رو لبریز کنه!
ما به هم قول دادیم..
و این کافی نیست؟
- ۹۶/۰۲/۱۵